روش نهی از منکر و تربیت دینی مردم – بخش 1

قصه حاج یدالله تقدمی صاحب رستوران سعدی

حاج باقر آقا:

مجلس اول بعد از فوت حاج آقا روز جمعه بود حدود دویست و پنجاه نفر را در منزلی اطعام کردند اطعامش غیر معمول بود، کباب برگ و مخلفات، از بانی پرسیدیم، حاج نصرالله تقدیسی صاحب رستوران سعدی را معرفی کردند. آن زمان فرصتی پیدا نشد که من در این باره با ایشان صحبت کنم.

فاصله نشد که در جعفرآباد دو فرسخی قوچان به طرف مشهد، مجلسی گرفته بودند، آخوند آنجا پدر آقای مقنی بود، مجلس خیلی خوبی گرفته بودند.

بعد مجلس آمدیم آفتاب رو نشستیم، حاج نصرالله تقدیسی هم بود، به ایشان گفتم من و اخوی امکاناتمان خوب است شما محبت کردید خرج کردید، دست شما درد نکند، ولی دلمان می‌خواهد ما هم شریک باشیم.

ایشان به شدت منقلب شد، معلوم شد پیش از این هم خدماتی به آقاجان داشته و قصه‌هایی هم دارد که خیلی از آنها را ضبط نکردیم.

از جمله یک بار حاج آقا می‌خواستند بروند قم، آن زمان هم ماشین‌ها سر و صدای موسیقی داشت، آقاجان این آقا را برای همراهی انتخاب کردند.

 قصه عمده‌ای که از حاج نصرالله تقدیسی یادم مانده این است: ایشان با تأثر شدید شروع به حرف زدن کرد، جوری که دیگران را متأثر کرد، گفت حقی که حاج شیخ به گردن من دارد خیلی بیشتر از این چیزهاست.

حاج نصرالله تقدیسی گفت من قهوه‌خانه کوچکی داشتم بغل حمام صفا، که معروف به حمام سوراخی‌ها بود.

ایشان گاهی صبحها به حمام می‌آمدند، خوب هوای قوچان هم سرد بود و ایشان خیلی عرق می‌کردند، برای این که سرما نخورند مدتی لنگ عوض می‌کردند تا خشک شوند. نمازشان را هم در همان حمام می‌خواندند.

من که خبردار می‌شدم ایشان حمام است، روی علاقه به ایشان، سریع دو تا استکان کردی[1] چای می‌ریختم برای ایشان می‌بردم.

ایشان هم با یک لذتی چای را می‌خورند، ما هم از خدمت به ایشان لذت می‌بردیم.

یک شب رفتم که از داروخانه صحت توی بازار عشق آباد دارو بگیرم، صاحب داروخانه به من گفت که من یک رادیو چوبی اضافه دارم، نمیخواهی بخری؟ به تو ارزان می‌دهم، ما هم خوشمان آمد با خودم گفتم دهاتی‌ها که از جلو قهوه خانه من رد می‌شوند، صدایی بلند بشود مشتری بیشتر می‌شود. آن را به مبلغ کمی خریدم و قرار هم گذاشتیم صبح ساعت ده پولش را بدهم.

رادیو را خانه نبردم، همان آخر شبی مغازه را باز کردم و آن را در قهوه خانه گذاشتم و رفتم خانه بعد هم کلا از یادم رفت.

صبح روز بعد طبق معمول یکی از حمامی‌ها خبر داد که حاج شیخ حمام آمده، چایی را خدمت ایشان بردم.

ایشان با لحنی خاصی گفتند من امروز چای میل ندارم، اصرار کردم، گفتند نمی‌خواهم، اصرار نکن، میل ندارم، حاج نصرالله تقدیسی آن لحن و حالت خاص را تقلید هم می‌کرد.

تعجب کردم و با اصرار گفتم حاج شیخ امروز چی شده؟ فرمود من چطور این چایی را بخورم در حالی که صاحب آن، نظرش عوض شده و به جای طلب روزی از خدا، روزی را از غیر خدا می‌خواهد؟! از صدای نامشروع (موسیقی حرام) می‌خواهد روزی کسب کند، من چطور جایی او را بخورم؟!

حاج نصرالله تقدیسی قسم خورد که خود من اصلا رادیوی دیشب یادم نبود، گذشته از این که هیچ کس دیگر هم خبر نداشت.

به خودم لرزیدم، گفتم آقا اولین لحظه که داروخانه باز شد رادیو را پس می‌دهم، اما داروخانه دیر باز می‌کند.

بعد از این، ایشان با همان به‌به و چه‌چه همیشه چای را نوش جان کرد.

پس از آن گفت من دعا می‌کنم شما آمین بگو، گفتم چشم.

گفت خدایا ایشان برای خاطر خواهش یکی از بندگانت، گناه بزرگی را ترک کرد، شما هم در عوض برکاتت را بر ایشان نازل کن. من هم آمین گفتم.

شما که می‌دانید من چقدر ثروت دارم، من در این شهر هر چه دارم از برکت همان قهوه‌خانه کوچک است.

شما انصاف بدهید، این کاری که برای حاج آقا کردم کار زیادی بود؟!

حاج نصرالله تقدیسی صاحب رستوان سعدی بود که آن را مصادره کردند. بعد کنار جاده سنتو جایی جدیدی برای کسب و کارش جور کرد.

[1]ـ استکانهای مخصوصی بود بلندتر از لیوان اما بدون دسته

قهر حاج شیخ برای نهی از منکر

حاج باقر آقا:

 در سال حدود ۳۹ دولت سینمای موقتی در مدرسه مهرداد، روبروی حمام سوراخی‌ها دایر کرد. ایشان به اعتراض از قوچان به مشهد مهاجرت کرد

سینما شخصی نبود، اگر هم بود با اجازه دولت بود، ولی موقت بود.

حاج آقا قهر کردند و با آقای اطمینان آمدند مشهد. مردم عصبانی شدند و بعد از قهر ایشان، شبانه سینما را آتش زدند.

اهالی قوچان طوماری خطاب به آیة الله بروجردی امضا کردند، خیلی طولانی بود شاید ده بیست متر امضای اهالی بود، از ایشان درخواست کردند که حاج شیخ را راضی کند تا برگردد.

چند نفری هم با وسایل آن زمان فوری خدمت آقای بروجردی رفتند و طومار را تقدیم کردند.

آیة الله بروجردی نامه‌ی برای آشیخ کاظم دامغانی نوشتند، نامه خود آشیخ کاظم حدود ده سطر بود، آیة الله بروجردی خطاب به آشیخ کاظم نوشته بودند که «ایشان در قوچان منشأ آثار بودند مردم متقاضی هستند برگردند، شما ایشان را راضی کنید برگردند»

ایشان نامه‌ای هم که برای آقاجان مرقوم کردند، آدرس آقاجان را نداشتند، نامه آقاجان را داخل پاکت آقای شیخ کاظم دامغانی گذاشته بودند.

در آن نامه خیلی محترمانه با لحنی که اصلا آمرانه نبود، نوشته بودند حال که اهالی این قدر به شما علاقه دارند چقدر خوب است شما برگردید.

پس از تقاضای آیة الله بروجردی ایشان تصمیم به بازگشت به قوچان گرفتند.

آقاجان بر خلاف تواضع و دأب همیشگی‌شان در مواقع دیگر، در مقابل دولتی‌ها خیلی با دبدبه و کبکبه به قوچان برگشتند.

گمانم سه تا اتوبوس تا مشهد رفتند، غیر از این، از قوچان هر جور وسیله پیدا شد مردم را سوار کردند و جمعیت تا شغل آباد، هفت فرسخی قوچان به استقبال رفتند، گوسفند قربانی کردند.

استقبال مردم شهر هم خیلی عجیب بود، جمعیت زیادی بیرون شهر منتظر ایشان ایستاده بودند. می‌شود گفت عمده جمعیت شهر از دروازه بازار مشهد به استقبال ایشان آمدند، استقبال خیلی خوبی بود.

مردم مدرسه عوضیه را فرش کردند.

خانه ما گنجایش خوبی داشت، سه چهار تا اتاق بزرگ داشت. اما مهمان زیاد بود. برای همین همه همسایه‌ها، خانه‌های خود را برای اسکان مهمانها در شب آماده کرده بودند، تا از مهمانهایی که ساکن قوچان نبودند پذیرایی کنند. مثل آشیخ جعفر که آن زمان از نجف آمده بود.

خود قوچانی هم برای پذیرایی نهار و شام و صبحانه مهمانها می‌آمدند.

تمام این اقدامات توسط خود قوچانی ها بود و ایشان دخالتی نداشت.

گمانم سه شب یا بیشتر این پذیرایی مردم طول کشید.

آقای مهدوی پاکت نامه آیة الله بروجردی به آقاجان را به من نشان داد که داخل پاکت خودشان بود.

شبیه این قصه در جریان افتتاح کارخانه مشروب سازی اتفاق افتاده که جزئیات آن در دست نیست.

«روزنه‌ای به عبودیت فقیهانه» خاطراتی از عالم ربانی مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی  

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا