مختار تمّار از ابو مطر بصری روایت می کند که أميرالمؤمنين علیه السّلام در دوران حکومتش وقتی از بازار خرما فروشان گذر می کرد، کنیزی را دید که میگریَد. علت گریه او را جویا شد، معلوم شد می خواهد خرمايی را که خریده پس دهد.
حضرت نزد خرما فروش رفت و فرمود ای بنده خدا این یک خدمتگزار است و اختیاری ندارد، خرما را بگیر و پولش را به وی برگردان. خرما فروش از جای برخاست و با مشت به سینه حضرت کوبید!
مردمی که حاضر بودند گفتند این امیرمؤمنان است.
نفَس مرد به شماره افتاد و رنگش زرد شد، خرما را گرفت و پول کنیز را برگرداند، آن گاه گفت ای امیرمؤمنان! از من بگذر. حضرت فرمود در صورتی از تو خشنود می شوم که حقوق مردم را رعایت کنی!
بحارالأنوار ۴۱ / ۴۸ ، حدیث ۱ ، عن المناقب لإبن شهر آشوب.