جناب آقای فاطمینیا نقل کرد: در مدرسهٔ حجّتيه (اين قصّه واقعی است؛ يعنی آن شخص را من میشناسم و تازه هم فوت شده)، يك طلبهٔ آذریزبان كه پسر يكی از خوانين بود درس میخواند. پدر او، كه وضع مالی خوبی هم داشت، با طلبهشدنِ پسرش مخالف بود. اين پسر همه چيزش را رها كرده و به قم آمده بود و در مدرسه هم چيزی نخورده بود. انسان گرسنه و بيمار باشد، تب داشته باشد، چيزی هم نخورده باشد، تنها و بیكس در مدرسهٔ حجّتيه افتاده باشد؛ چنين كسی چه حالی دارد؟!
خلاصه اينكه لنگلنگان بلند شد و خود را به حرم بیبی فاطمهٔ معصومه (عليها السلام) رساند. وقتی وارد حرم شد، سلام داد و زيارت كرد. سپس ايستاد و گفت: خانم! وقتی شما نمیتوانيد افراد را اداره كنيد، اين قدر آدم دور خودتان جمع نكنيد! من بيش از ۲۴ ساعت است كه گرسنه هستم، اين چه وضعي است؟
آنگاه از حرم بيرون آمد… طلبهٔ آذری نقل كرده: من با يك حال خراب به مدرسه برگشتم. تصميم داشتم طلبگی را رها كنم و به شهرم برگردم. با خود میگفتم: اين طلبگی برای ما چه شد؟ نان و آبی كه نشد. به جايی هم كه نمیرسيم. آن را رها كنيم و دنبال كار و زندگی و كسب خودمان برويم.
ايشان نقل میكند: وقتی وارد مدرسه شدم، خادم مدرسه به من گفت كه از خانهٔ آيةالله بروجردی (رحمه الله) آمده بودند تو را میخواستند. با خود گفتم كه: آيةالله بروجردی با ما چه كار دارد؟ من طلبهای گمنام در مدرسهٔ حجّتيه هستم. اشتباه كرده. آيةالله بروجردی سراغ كس ديگری فرستاده است، اينها گمان كردهاند كه با من كار دارد. اعتنا نكردم و به حجره رفتم. پس از مدّتی صدای در زدن آمد. خادم مدرسه بود كه گفت: مگر به تو نگفتم آيةالله بروجردی با تو كار دارد؟ خادم آقا آمده پشت در مدرسه ايستاده. بيا ببين با تو چه كار دارد. ديديم خادم آيةالله بروجردی ايستاده است. خادم گفت: آقای فلانی تو هستی؟ گفتم: بله. گفت: آيةالله بروجردی با شما كار دارد.
ايشان در ادامه چنين نقل میكند كه: وقتی به منزل آقای بروجردی رسيديم، آنجا بسيار شلوغ بود و كسی را راه نمیدادند، به حاج احمد، خادم و پيشكار آيةالله بروجردی، گفتم: من فلاني هستم، آقا به دنبال من فرستاده است. حاج احمد گفت: بله بله! آقا منتظر شما است و سراغ شما را میگرفت، بيا برويم. حاج احمد ما را خدمت آيةالله بروجردی برد. آقا نشسته بود. من كه تا آن روز آيةالله بروجردی را از نزديك نديده بودم خيلی خوشحال شدم. نشستم و دست ايشان را بوسيدم. آيةالله بروجردی با من حالواحوالی كردند و از درسهايی كه میخواندم پرسيدند. در بين اين حرفها هم پاكت پولی را به من دادند. پاكت را گرفتم و بلند شدم. دوباره دستشان را بوسيدم و خارج شدم. نزديك در كه رسيدم، ايشان فرمودند:آقای فلانی! از اين به بعد حرم كه مشرّف میشويد، مؤدّبتر با حضرت فاطمهٔ معصومه (عليها السلام) صحبت كنيد!»
(برشی از یک مصاحبه با آقای علوی بروجردی با ماهنامهٔ حاشیه، شمارهٔ ۲، آذر و دی ۱۳۹۰، ص۳۷ – ۳۸)
@cheraghe_motaleeh