نامه مهم ميرزای قمی رَحِمَه الله ، به فتحعلی شاه، و نهی وی از تقویت مذهب صوفیان و سُنیان
يك جا می شنوم كه میخواهند لقب اولو الأمر به شاه بگذارند كه مذهب أهل سنّت است و خلاف مذهب شيعه است ، و أهل سنّت به آن فخر كنند كه پادشاه شيعه تابع ما شد.
و يك جا مي خواهند كه شاه را به مذهب صوفيه مايل كنند كه مباحى مذهب شود و از دين به در رَوَد كه بدتر از سُنى شدن است ، و چون اصل مذهبِ تصوّف مقتبس از مذهب نصارى است ، فرنگى و نصرانى فخر كنند كه پادشاه شيعه تابع ما شد.
و يك جا منِ خاك بر سر را به بلاى عظيم مبتلا كنند كه به مراسله و پيغام ، اين مراحل را به انجام بياورم. حق تعالى مفسدين را اگر قابل هدايت هستند هدايت كند و الاّ به دفع ايشان مسلمين را از شرّ آنها محفوظ دارد.
پس از آنچه نوشته شد اميدوارم كه رفع ابتلاء به عقايد فاسدۀ صوفيه بشود و شاهِ عالميانْ پناه از شرّ آن محفوظ باشد.
و اما حكايت اولو الأمر بودن پس آن نيز باليقين باطل است ، بايد دانست كه مراد از قول حق تعالى كه فرموده است أَطِيعُوا اللهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ به اتفاق شيعه مراد از اولى الامر ، ائمه طاهرين عليهم السّلام ميباشند و أخبار و أحاديثى كه در تفسير آيه وارد شده بر اين مطلب از حدّ بيرون است. و أمر كردن إلهى به وجوب إطاعت مطلق سلطان ، هر چند ظالم و بى معرفت به إحكام الهى باشد ، قبيح است، پس عقل و نقل معاضدند در اين كه كسى را كه خدا إطاعت او را واجب كند بايد معصوم باشد، و عالِم به جميع علوم باشد مگر در حال إضطرار و عدم امكان وصول به خدمت معصوم، كه إطاعت مجتهد عادل مثلاً واجب مي شود. و اما در صورت انحصار أمر در دفع دشمنان دين به سلطان شيعيان هر كه خواهد باشد، پس آن نه از راه وجوب إطاعت اوست بلكه از راه وجوب دفع و إعانت در رفع تسلّط اعادى دين است، بر خود مكلّف كه گاه است كه واجب عينى ميشود بر او و گاهى كفايى.
و اما أهل سنت كه قائل به إمامت ائمۀ ما نيستند در اين آيه كار برايشان مشكل شده و با وجود اين، با ملاحظۀ حديث صحيح معتبر كه سنى و شيعه همگى آن را از رسول خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ روايت كردهاند و آن را قطعى مي دانند و آن اين است كه مَنْ ماتَ و لَمْ يعرفْ إمامَ زمانِه فقَدْ ماتَ ميتةً جاهليةً ، يعنى هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناخته باشد، پس مرده است مثل مردن در جاهليت و كفر.
و شيعه لله الحمد چون در هر زمان إمام زمان خود را شناختهاند و الحال كه إمام زمان غايب است باز به أدلّه و براهين قاطعه معتقدند به اين كه إمامِ زمانى دارند، و او قائم آل محمد است از تشويش فارغند،
و لكن أهل سنت بر فرض كه توانند اثبات كنند إمامت خلفاء ثلاث را، آنها إمام اين زمان و امثال آن نيستند، پس به اين سبب در اين باب در غايت اضطراب و تشويش مي باشند، و لهذا جمهور آنها بنا را به اين گذاشتهاند كه هر كس را كه مردم با او بيعت كنند او إمام زمان مي شود و اولى الأمر واجب الإطاعة است هر چند فاسق و فاجر باشد، و هر چند معاويه و يزيد و هارون و مأمون باشد، و هر عاقلى كه در اين معنى تأمل كند بطلان آن را ميفهمد.
نقل كردهاند كه در زمان ملاّجلال دوانى كه از اعاظم علماء أهل سنّت است، علماء أهل سنّت مجتمع بودند و اين حديث را مطرح كردند كه آيا مراد از امام زمان چيست؟ بعضى گفتند قرآن است ( و بطلان آن واضح است كه قرآن را إمام زمان نگويند ) و بعضى گفتند إمام زمان ( أُولِى الْأَمْرِ ) يعنى هر كس كه به سبب بيعتْ سلطان شود، و در آن وقت پادشاه ايشان شخصى بود مسمّى به ايلدرم بايزيد، ملاّجلال دوانى روی كرد به آن علماء و ريش خود را گرفت و گفت كه آيا اين خوب است كه حق تعالى در قيامت جلال الدين محمد را عذاب كند كه چرا ايلدرم بايزيد را نشناختى؟!
رساله های خطی فقهی / ۵۳۹ . نشر مؤسسه دایرة المعارف فقه اسلامی.