اگر به حال او مطلع بودی و شام می‏ خوردی یهودی و کافر بودی!

جواد بن محمد حسینی عاملی از شاگردان مرحوم سید بحرالعلوم، وحید بهبهانی و آقا می‏رسید علی صاحب ریاض بوده است. مرحوم نوری در کتاب «کلمه طیبه» قضیه ‏ای راجع به این بزرگوار نقل کرده که نقلش مفید است:

شبی جناب فقیه اجل آقا سید جواد عاملی مشغول خوردن شام بود که کسی در خانه را کوبید. سید دانست که کوبنده در خادم بحرالعلوم است. پس خود شتابان نزد او آمد. خادم به سید گفت: شام بحرالعلوم را حاضر نموده اند و او منتظر شماست.

پس سید جواد با تعجیل روانه شد. و به منزل بحرالعلوم وارد شد.

چون چشم بحرالعلوم به سید افتاد شروع کرد به عتاب کردن و گفت: خجالت نمی‏ کشید و از خدا نمی ‏ترسید؟

عرض کرد: مگر چه شده؟

فرمود: مردی از برادران تو هر شب و روز باخرمای زاهدی (نوعی خرمای درجه پایین) زندگی می ‏کند، آن هم با قرض و نسیه گرفتن. و هفت روز بر ایشان می ‏گذرد که طعم برنج و گندم نچشیده ‏اند و چیزی غیر از خرمای زاهدی نخورده‏ اند. امروز به جهت شام رفته از آن خرما بگیرد، بقال جواب کرده و گفته قرض شما زیاد شده است. پس با دست خالی برگشته. خود و عیالش امشب بی شام مانده ‏اند، و تو  خوش می ‏گذرانی و غذا می ‏خوری و حال آنکه خانه او به خانه تو متصل می‏ باشد. تو او را می ‏شناسی و او فلان کس است.

سید جواد گفت: والله از حال او مطلع نبودم.

بحرالعلوم فرمود:

اگر به حال او مطلع بودی و شام می‏ خوردی یهودی و کافر بودی. این غضب من بر تو برای این است که چرا از احوال همسایه‏ ات بی اطلاعی و خبر از احوال او نداری. پس این مجمعه طعام را بگیر و با خادم من ببر بر در خانه او، و به او بگو خوش داشتم که امشب شام را با هم میل کنیم. و این سلسله را هم که در آن مقداری پول است در زیر فرش یا حصیر او بگذار و مجمعه را هم برای او بگذار و برمگردان.

آن مجمعه بزرگی بود که در آن طعام و گوشت و غذاهای لذیذ گوناگون گذاشته شده بود.

فرمود: من شام نمی ‏خورم تا تو برگردی و خبر بیاوری که او شام خورده و سیر شده یا نه؟

پس جناب سید جواد و خادم با مجمعه طعام رفتند به خانه آن مومن. سید مجمعه را از دست خادم گرفت و خادم برگشت.

سید در را کوبید، مرد بیرون آمد.

سید گفت: خوش داشتم امشب شام را با شما میل نمایم .

چون خواستند شام را میل کنند آن مرد گفت: ای آقا این غذای تو نیست زیرا این غذائیست نفیس و خوش طعم که عرب نمی ‏تواند غذای به این خوبی درست کند و من نمی ‏خورم تا خبر دهی مرا که از کجا آورده‏ ای؟ هر چه سید اصرار نمود او نخورد. آخرالامر مجبور شد قضیه را گفت.

مرد مومن گفت: بخدا هیچ کس از قصه من اطلاعی نداشت. این امری است عجیب از سید.
اسم آن مرد شیخ محمد نجم عاملی بود و آنچه در کیسه بود شصت عدد شوش (نام یکی از پولهای آن زمان) بود.

(اقتباس از فواید الرضویه،ص86)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا