آیتالله وحید_خراسانی، ۱۸ ذیالحجّة ۱۴۲۸:
مرحوم آسیدعبدالهادی شیرازی از اعلام مراجع نجف بود.
مردی بود که بعد از آقای بروجردی شد مرجع عام شیعه. با اینکه نابینا بود، در مجلس درسش، یک وقت من نگاه کردم دیدم پنج مجتهد مسلم نشسته.
سید از نظر علمی این بود.
از نظر عملی هم کسی است که مورد تصدیق تمام بزرگان است.
آن زمانی که چشم را عمل کرد و نابینا شد، برگشت به نجف.
در درس [ایشان]، مرحوم آسید جعفری بود. اخو الزوجه مرحوم شیرازی بود. او هم از بزرگان خوبان و اهل فضل و تقوا بود. آمد به ایران. در ایران فوت شد. خبر فوتش رسید.
روزی که خبر فوت آن سید رسید، من پهلوی مرحوم شیرازی بودم. ایشان سر کرد به گوش من فرمود من این را تا آسید جعفر زنده بود به کسی نگفتم. حالا که از دنیا رفته می گویم.
وقتی این را گفت، ما هم خیلی متوجه شدیم. چون حرف او قیراطی حساب داشت.
کلمه ای که از دهانش در می آمد به میزان دقیق علمی و عملی بود.
متوجه شدیم که چیست قضیه که نگفته و حالا می خواهد بگوید.
فرمود شب اول محرم بود. من خوابیده بودم. حالا خواب بیننده اگر مثل آسید عبدالهادی شیرازی باشد، باید دید خواب چه خوابی است. گفت دیدم کسی آمد دو تا کرسی آورد توی این بیرونی گذاشت.
بعد رفت. متوجه شدم دیدم سیدالشهدا و حضرت عباس آمدند. روی این دو تا کرسی نشستند. حضرت عباس دفتری باز کرد مقابل حضرت سیدالشهدا.
مرحوم شیرازی فرمود من هم نگاه می کردم، می دیدم. اسمی را دیدم سر صفحه. حضرت به حضرت عباس فرمود این اسم را خط بزن. حضرت عباس قلم کشید روی اسم. بعد فرمود به جای این اسم، اسم آسید جعفر را بنوس. حضرت عباس هم اسم آسید جعفر را نوشت. دفتر را روی هم گذاشتند. سیدالشهدا جلو، حضرت عباس هم پشت سر، رفتند.
من از عظمت این خواب بیدار شدم. تا صبح در همینجا بیدار بودم که این چه بود؟ یعنی چه این قضیه؟ متحیرم و منتظرم، تا کی آسید جعفر بیاید از او بپرسم ببینم مطلبی است؟ صبح شد. آسید جعفر به عادت هر روز آمد.
وقتی آمد گفتم آسید جعفر من از دیشب تا صبح نخوابیدم. همچه خوابی دیدم. مطلبی هست؟
تا این را گفتم سید منقلب شد. گفت مطلبی که من دارم فقط اطلاع دارم این است: من دیشب که به عادت هر شب به زیارت حضرت امیر رفتم، وقتی از حرم بیرون آمدم در این فکر افتادم که من عمری برای سیدالشهدا گریه کرده ام، اما کسی را نگریانده ام. این فکر من را ناراحت کرد. که چطور من از این فیض بی بهره باشم. از آن طرف هم کار منبر از من نمی آمد.
اهل مقتل خواندن نبودم. بالاخره این فکر ناراحتم کرد. رفتم در خانه این رفقا.
هی این در خانه را زدم، آن در خانه را زدم که یک کتابی در مقتل سیدالشهدا پیدا کنم بروم زن و بچه ام را جمع کنم.
این دهه محرم برای اینها بخوانم. که همین اندازه در این راه قدمی برداشته باشم.
یکی از رفقای من کتاب جلاء العیون مجلسی داشت. جلاءالعیون را از او گرفتم. دیشب آمدم توی خانه ام، زن و بچه ام را جمع کردم. گفتم از امشب تا شب عاشورا، من میخوانم شما هم بشنوید. من خبری دیگر ندارم. کاری که کرده ام همین است.
حالا فکر کنید، همان شب مرحوم آسیدعبدالهادی این خواب را می بیند. حالا آن بدبخت کی بوده؟
البته سید فرمود من دیدم اسمی را، بعد حضرت فرمود این اسم را قلم بزن.
منتها نه ما پرسیدم، چون ما می دانستیم که این مطالب گفتنی نیست.
این است که من نپرسیدم، خب مرحوم سید هم هرگز نگفت.
و هرگز نگفت تا آخر. چون هر که را اسرار حق آموختند اینجور است.
آن اسم قلم خورده که بود، آن دیگر خدا می داند.
اما اسم ثبت شده اسم این سید بود