توصیهٔ حاج آخوند ملّا عبّاس تربتی به دوری از دخانیّات!

توصیهٔ پدرانهٔ حاج آخوند ملّا عبّاس تربتی به فرزندش مرحوم استاد حسینعلی راشد:

«دیگر از یادگارهای روزگار جوانی‌ام این است که در همسایگی ما خانواده‌ای تهرانی اقامت داشتند که دارای پسران و دختران زیبا بودند و من به حکم کودکی با آن‌ها هم‌بازی بودم، امّا، علاوه بر علاقه به بازی، جذبه‌ای نهانی که هنوزش نمی‌شناختم مرا به سوی آن‌ها می‌کشانید و به مقتضای این جذبه کوشش می‌کردم خود را هم‌رنگ آن‌ها گردانم تا در نظر آن‌ها مطلوب‌تر آیم. چون خانم آن خانه ساعت داشت، من نیز برای خود ساعتی تهیّه کردم و هر زمان از جیب بغل بیرون می‌آوردم و وقت را می‌گفتم. و چون خانم سیگار می‌کشید، من هم قوطی و توتون و كاغذ و چوب سیگار، چنان‌که معمول آن زمان بود، فراهم کردم و رسم پیچیدن و بر چوب نهادن و آتش زدن سیگار را مشدی‌وار آموختم و دم‌به‌دم سیگاری می‌پیچیدم و دود آن را حلقه‌حلقه از دهن بیرون می‌دادم و گمان می‌کردم همهٔ این کارها بر تقرّب و محبوبیّت من می‌افزاید.

در اوّل کار تا چندی سرم گیج می‌رفت و از چشمانم آب می‌ریخت، تا کم‌کم با دود تلخ و زننده و بوی بد آن انس گرفتم و بعدها به آن معتاد گشتم. آن خانواده، که مردشان مأمور دولت بود، پس از زمانی کوتاه از شهر ما رفتند و خيالات مبهم و بيهودهٔ من نیز چون حلقه‌های دود سیگار به هوا رفت، ولی عادت به سیگار برایم باقی ماند.

تا آن‌که سفری دراز و دشوار پیش آمد که همراه پدرم، در حالی که هنوز به پانزده‌سالگی نرسیده بودم، با وسایل سخت آن زمان به کربلا رفتیم. در آن سفر، که نزدیک به شش ماه طول کشید و از رفتن، رنج گرما و در برگشتن، سختی سرما، گذشته از انواع مشقّت‌های دیگر، داشتیم، دود سیگار برایم کیفیّت دیگری داشت؛ به من بیش‌تر می‌چسبید و تا اندازه‌‌ای از خستگی و کوفتگی‌ام می‌کاست.

من همیشه این کار را از چشم پدرم پنهان می‌داشتم تا آن‌که شبی به هنگام بازگشت در منزل حسن‌آباد بین قم و تهران، پس از اداء نماز مغرب و عشاء و صرف شام، در حالی که دور آتش نشسته و خود را گرم می‌کردیم، پدرم گفت: تو دود می‌کشی؟ من چون نمی‌توانستم دروغ بگويم سكوت كردم. گفت: من مدّتی است بو برده‌ام و امروز که نزدیک منزل از من عقب کشیدی، برگشتم و دیدم پشت به راه کرده‌ای و بادی که می‌وزد، مخلوط با دود از کنار صورت تو می‌گذرد. پس از آن گفت: تا من زنده هستم، اگر لب تو به سیگار یا چپق یا نی قلیان برسد، من از تو راضی نیستم.

اکنون که این خاطره را می‌نویسم شانزده سال است پدرم فوت کرده که خدایش غرق در انوار رحمت خود گرداند و از همان دم که در کاروانسرای حسن‌آباد در آن شب سرد زمستان این سخن را گفت دم گرمش چنان در من گرفت كه تاكنون كه بیش از عمر آن وقت من از فوت او می‌گذرد لبم به هیچ یک از این‌ها، حتّی به نی خالی قلیان برای فوت کردن در آتش، نرسیده است.»

برگی از شرح‌حال خودنوشت مرحوم استاد حسینعلی راشد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا