داستان دیگری به نظرم میرسد که قهرمان آن زنده است و نوعاً شبها در نماز جماعت حاضر میشود. این شخص هم مرد عجیبی است او آقای شیخ عبدالله میباشد و سوادی ندارد. درست نمیدانم از روی چه عللی از محیط خوانوادگی خود که محیط بختیاری است خارج شده و از آنچه علاقه داشته است صرفنظر کرده است و یک سر به سوی عالم معنویات آمده است.
در نجف، کفشداری کار میکرده است و هر سال پیاده از نجف و کربلا راهی شهد مقدس میشد و از مشهد به کربلا بر میگشت تا آن که جریان دولت بعث پیش آمد و ایشاً فعلاً در قم ساکن است.
در منزل آقای حاج سید صادق حسینی یزدی یک اطاقی را گرفته و نشسته است در اوایل آشنایی نقل میکرد در موقع پیاده رفتن یکوقت خود را در کویری دیدم و هوا هم گرم و بسیار تشنه و گرسنه و بالاخره وسط کویر هستم و باید این کویر را با زحمت طی کنم. از دور یک استوانهای دیدم که اول خیال کردم درختی است که از دور میبینم، بعد با خودم گفتم درخت که در کویر پیدا نمیشود نزدیک شدم دیدم مردی است که کپنک پشمی دارد که بر زمین نهاده است. با هم سلام و تعارف کردیم.
گفت: «شما تشنهای؟ » گفتم: «بلی. » دیدم یک کوزه آب شیرین خنک از زیر کپنک درآورد و داد سرکشیدم و سیراب شدم. گفت: «شما گرسنهای. » گفتم: «آری. » نان درآورد مانند این که از تنور تازه بیرون آمده باشد و از مشک خشکی که زیر همان لباس بود کره تازه بسیار عالی درآورد و من نان و کره خوردم بعداً گفت: «خربزه میخواهی. » گفتم: «میخواهم. » یک خربزه از همان زیر در آور مانند اینکه تازه از بته چیده شده باشد. گفت: «چای میخواهی؟ »گفتم: «نمیخواهم. » و از هم جدا شدیم بعداً پشیمان شدم که چرا برای چای جواب اثبات نگفتم تا ببینم چای را که به محتاج قوری و سماور و استکان است از کجای کپنک بیرون میآورد.
اینها واقعیات است و افسانه نیست من خودم خیلی در نقل قضایا و ناقلین آن وسوسه دارم اینها که نقل میکنم واقعیت دارد و مورد اطمینان من است یک مقداری نوشتن این مطالب برای این است که دروغ نیز زیاد گفته میشود و حقایق را آلوده میکند.
منبع: کتاب سر دلبران-،مرحوم شیخ مرتضی حایری- صفحهی 134