وَقَدْ جَاءَ عَنْ عُمَرَ قَوْلُهُ: أَمْرَانِ فِي الْجَاهِلِيَّةِ. أَحَدُهُمَا يُبْكِينِي وَالْآخِرُ يُضْحِكُنِي.
أَمَّا الَّذِي يُبْكِينِي: فَقَدْ ذَهَبْتُ بِابْنَةٍ لِي لِوَأْدِهَا، فَكُنْتُ أَحْفِرُ لَهَا الْحُفْرَةَ وَتَنْفُضُ التُّرَابَ عَنْ لِحْيَتِي، وَهِيَ لَا تَدْرِي مَاذَا أُرِيدُ لَهَا، فَإِذَا تَذَكَّرْتُ ذَلِكَ بَكَيْتُ.
وَالْأُخْرَى: كُنْتُ أَصْنَعُ إِلَهًا مِنَ التَّمْرِ أَضَعُهُ عِنْدَ رَأْسِي يَحْرُسُنِي لَيْلًا، فَإِذَا أَصْبَحْتُ مُعَافًى أَكَلْتُهُ، فَإِذَا تَذَكَّرْتُ ذَلِكَ ضَحِكْتُ مِنْ نَفْسِي.
🔻این سخن از عمر نقل شده است که: دو خاطره از دوران جاهلیت دارم که یکى از آنها مرا گریه و دیگرى به خنده مى آورد
اما آن خاطره اى که مرا به گریه در مى آورد این است که: من رفتم تا دختر خودم را زنده به گور کنم، من براى او گودال مى کندم، ولى او خاکها را از ریشم پاک می کرد، در حالى که نمى دانست من چه قصدى براى او دارم، وقتى این خاطره را به یاد مى آورم گریه مى کنم.
اما دیگری: من خدایی از خرما مى ساختم (اشاره به بت پرستی)، شب ها آن را بالاى سر خود مى گذاشتم تا از من محافظت کند، وقتى صبح مى شد و گرسنه مى شدم، آن را مى خوردم، وقتى این خاطره را به یاد مى آورم، به خودم مى خندم
اضواء البيان (الشنقيطي، محمد الأمين) ج 8 ص 439
منقول