شمیم خاک نجف به روایتِ آقانجفی قوچانی / ۲

🕌 🔹 «من از آن روزی كه علی [علیه السلام] مرا مستحقّ این حجرهٔ كوچك دانست و مرا مالك و متصرّف در آن ساخت نجفی شدم و دوستدار نجف شدم و به هر كجا كه می‌رفتم دلتنگ می‌شدم و غربت به من اثر می‌كرد و به‌ زودی خود را به نجف می‌رساندم؛ كأنّه وطن من است.

🔸 و هیچ وقت در كربلا یك قصد [۱۰ روز] اختیاراً نتوانستم بمانم. حتّی آن‌كه با شیخی از اهل صنعت [= كیمیا] در كربلا رفیق بودم، بارها گفت: در كربلا پانزده روز بمان كه بعضی از طرق این علم را به تو بیاموزم؛ به این اندازه هم راضی نشدم و از نجف نگذشتم!

🔹 و در و دیوار نجف و اهالی نجف را بسیار دوست داشتم؛ با آن‌كه غالباً اهالی آن‌جا از اشرار عراق محسوب می‌شدند، ولكن خوش اخلاق و مزّاح بودند و بچه‌هاشان بسیار موذی و شیطان بودند و زود آدم عاقل را دیوانه می‌كردند. و گاهی طرف شَور بزرگان واقع می‌شدند و رأی آن‌ها تصویب می‌شد.

🔸 و بیابان نجف صحرای قفری است، نه در او باغی و نه آبی و نه سبزه‌ای، بلكه خاك ندارد، از خاك گچ و جال و رمل تركیب یافته و بلكه قبرستان و محلّ مار و مور است، مع‌ذلك روحانیّتی محسوس می‌شود كه در باغات كربلا و كاظمین و انهار جاریه‌ای كه در آن‌ها است ادراك نمی‌شود. قال عليّ [علیه السلام] في حقّها: ما أروَحَ ظَهرَك و ما أطیَبَ بَطنَك!

🔹 و گاهی كه جنازه‌ای از رفقا به وادی می‌بردیم برای دفن، آرزو می‌كردیم كه در آن قبر ما بخوابیم، خصوصاً در فصل گرمی هوا؛ بس كه آن قبر نظیف و پاكیزه بود و تمام كندهٔ او عوض خاك، رمل برّاق و دُرّ ریزه بود و چون رطوبت نداشت همه چیز او پاكیزه بود. هوا صاف و زمین پاك.

🔸 طرف غروب و طلوع صبح روحانیّت غریبی احساس می‌شد. گویا از باطن او كه وادی‌السلام و بهشت برزخ است به حسب اَخبار، نسیمی به دنیا و ظاهر آن وزیدن داشت. و چون این ارض روحاً مجمع روحانیّین و مجاور مرقد رئیس روحانیّین بود، محبوب ارواح صافیه شده بود.

🔹 به طوری محبوب شده بود كه یاد وطن اصلی را نمی‌كردیم، بلكه كلّیهٔ ایران از یادم رفته بود. حتّی وقتی در خواب دیدم كه حاجی آمده از ولایت و می‌خواهد مرا با خود ببرد و آخوند هم می‌خواهد که مرا ببرد. و من از غصّه و وحشتِ مفارقت نجف از جا پریدم و بیدار شدم و خدا را شكر كردم كه در خواب بوده و إن‌شاءالل‍ه به بیداری رخ نخواهد داد. و چون محتمل بود كه از رؤیای صادقه باشد و وقتی تحقّق خارجی پیدا كند، در فكر آن تقصیری بودم كه برای آن در خواب عذر من را خواسته‌اند.

🔸 فكرم به این‌جا كشید كه خواب من در نجف در همه‌وقت روی نمد و حصیر بود و بالاپوش فقط عبا بود. هم‌مباحثه‌ای داشتم كه اهل [و] عیال داشت؛ گفت: لااقل دوشكی برای خود بساز كه زیرت نرم باشد و خرجی هم ندارد، چو[ن] پنبهٔ همین لحاف كهنه‌ای كه در میان این دلابچه مانده [را] به حلّاج بده بزند به نیم قران، و سه قران هم بده رویه و آستر بگیر و بیار به اهل خانه بده، دوشكی برای تو بسازند. و من همین كار را روز قبل كرده ‌بودم و شب آن خواب را دیدم. صبح زود رفتم به درِ خانهٔ هم‌مباحثه كه دوشك نسازید كه من به روی او نمی‌خوابم … علی [علیه السلام] چنین فهمانید كه یا روی دوشك خوابیدن و یا به نجف ماندن است!

🔹 و من زمین و رمل نجف را به تخت سلطانی نمی‌دهم؛ تا چه رسد به این دوشک سه‌ قرانی که پنبهٔ او از عهد نوح است!»

📚 (سیاحت شرق، ص۳۱۷ – ۳۲۰ از چاپ امیرکبیر)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا