در مدرسه دو درب مدتی با مرحوم شیخ شعبان اردغانی هم حجره و هم غذا بودیم.
معمولا برای نهار یک دیزی به نانوایی سنگکی مقابل مدرسه می دادیم، در تنور می پخت و غذای خوشمزهای می شد.
چند نوبت همسایه حجره ما که دو تا از رفقا بودند، نزدیک ظهر می رفتند و دیزی ما را می گرفتند و می خوردند و ما بدون نهار می ماندیم.
یک روز شیخ شعبان دیزی بزرگ پر گوشتی را آورد و گذاشت وسط سفره، گفتم از کجا آوردی؟
جواب داد خدا رسانده است. با هم نهار مفصلی خوردیم.
نهار که تمام شد او بلافاصله از مدرسه خارج شد.
من استراحت می کردم که شیخ همسایه ناگهان و با عجله در حجره ما را باز کرد و به تندی گفت شیخ شعبان کجاست؟
معلوم شد او فرار کرده است.
قصه از این قرار بود که کدخدای ده، مهمان طلبه همسایه بوده و او دیزی پر گوشتی به نانوایی داده بود.
شیخ شعبان هم متوجه شده بود. به تلافی آن دیزی را گرفته بود و من هم بدون اطلاع با او خورده بودیم.
بعد از آن هم دیزی را پر آب کرده و مقداری ریگ در درون آن ریخته بود و به نانوایی برگردانده بود.
وقت نهار شیخ بیچاره در کاسه نان ترید کرده بود و بدون توجه به قضیه، دیزی پر آب و ریگ را میان کاسه ریخته بود.
معلوم است که در حضور میهمان آن هم کدخدای محل چقدر خجالت کشیده بود.
ولی کدخدا که سابقه شوخیهای طلبگی را داشت او را دلداری می داد.
“روزنهای به عبودیت فقیهانه” خاطراتی از عالم ربانی، مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی