طاقتم نمی‌آید این پول بماند!

حاج باقر آقا:

بیشتر شبها خدمت ایشان می‌رفتم. آن وقت تلفن هم نداشتند. مکرر پیش می‌آمد که می‌فرمود همین امشب این پول را به فلانی برسان. آیا اهلش هستی؟!

گاهی هم آن قدر تکرار می‌کردند که من خسته می‌شدم.

بعد می‌گفتند من نمی‌خوابم همین جا می‌نشینم تا خبرش را بیاوری!

یک شب خدمت ایشان رفتم گفتند تو بمان!

بعد گفتند کاری دارم انجام می‌دهی؟

گاهی این قدر تکرار می‌کردند که نمی‌فهمیدیم سرّش چیست و این واقعا برای ما خسته کننده بود.

گفتم: چشم! -تلفن هم نداشتند-

گفتند: این پول را می‌بری در خانه فلانی، در می زنی هر کس آمد پول را به او می‌دهی و اگر هم سؤال کرد چه کسی این پول را داده بگو بنده خدایی داده مربوط به آقاست.

من بیدار می‌مانم تا خبرش را بیاروی. این مکرر پیش آمد.

برمی‌گشتم اگر هوا خوب در اتاق به طرف حیاط را باز کرده و چهار زانو جلو در می‌نشستند عصایشان هم دستشان بود، منتظر من بودند،

گاهی وقت دیر هم می‌شد اما منتظر بودند تا من خبر می‌دادم، آن وقت می‌گفتند آقاجان حالا به خانه‌ات برو!

و می‌گفتند من طاقتم نمی‌آمد این پول بماند.

این کمکها غالبا یا همیشه زمانی بود که همان روز پول به دستشان رسیده بود.

این گونه جریانات ده‌ها بار اتفاق افتاده بود.

روزنه‌ای به عبودیت فقیهانه” خاطراتی از عالم ربانی، مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا