🌴 🌴 🌴 🌴 🌴
🍀 🍀 🍀 🍀
✍️ منصور دوانیقیّ یک شب از ربیع حال عبد الله بن مروان را پرسید. ربیع گفت او در زندان خانه امیرالمومنین محبوس است.
منصور گفت شنیدهام پادشاه نوبه در موقعی که عبد الله به دیار او رفته بود با او حرفهایی به میان آورده میخواهم آنها را از خود او بشنوم. پس امر کرد که حاضرش کردند و اذن جلوس داد نشست در حالی که صدای زنجیر در پایش شنیده میشد.
منصور گفت حرفی که پادشاه نوبه به تو گفته میخواهم آن را از خود تو بشنوم.
گفت بله زمانی که به خاک نوبه وارد شدیم چند روز در آن جا بودیم تا این که خبر ما به پادشاه رسید فرش و بساط و آذوقه فراوان برای من فرستاد و منازل واسعه برای ما تعیین کرد بعد خود با ۵۰ نفر از اصحابش به منزل ما آمد. من استقبال کردم صدر مجلس را بر او واگذار کردم ننشست بلکه در زمین خالی نشست.
من گفتم چرا روی بساط و فرش جلوس نفرمودید؟ گفت من پادشاهم و حق پادشاه آن است هنگامی که نعمت تازهای برای خود دید تواضع به خدا و عظمت خدا کند و من هم نعمت تازه خدا را که قصد شما به مملکت من و پناه آوردن شما به من باشد دیدم به شکرانه این نعمت تواضع کردم بعد ساکت شد و من حرفی نزدم.
مدتی به حال سکوت ماند و چوب کوچکی در دست داشت به زمین میزد اصحابش نیز بالای سر او با حربهها ایستاده بودند بعد رو به من کرد و گفت چرا خمر خوردید در حالتی که خوردن آن در کتاب شما ممنوع بود؟
گفتم کسان ما از روی نادانی مرتکب آن میشدند.
گفت چرا زراعتهای مردم را در زیر چارپایان خودتان نابود کردید مگر فساد در کتاب و دین شما محرم نبود؟
گفتم عمال ما از روی جهالت اقدام به آن مینمودند.
گفت چرا حریر و دیبا و طلا میپوشیدید و حال آن که در دین شما جایز نبود؟
گفتم طایفهای از عجم نویسندگان ما بودند آنها دین ما را که اختیار کردند به اقتضاء عادت سابقه خوشان از پوشیدن آنها خودداری نمیکردند در صورتی که ما آنها را ناپسند و مکروه میداشتیم.
چندی خاموش شد بعد گفت کسان ما! عمال ما! اتباع ما! نویسندگان ما! واقع مطلب این نیست که تو اظهار میداری بلکه شما قومی بودید که محرمات خدا را حلال دانستید و از منهیات خدا خودداری نکردید و به زیردستان خود ستم روا داشتید بدین وجه خداوند لباس عزت را از تن شما کند و جامه ذلت و خواری را بر شما پوشانید و خدا را درباره شما غضب و انتقامی است که هنوز به آخر نرسیده من میترسم که در خاک من عذاب الهی متوجه شما گردد و آن گاه بلیه شما دامن مرا نیز بگیرد اکنون صلاح این است به هر چیز که احتیاج دارید بگیرید از خاک من بیرون شوید مهمانی سه روز بیشتر نمیشود پس زاد و برگی از او گرفته از مملکت او رحلت کردیم.
منصور تعجب کرد پس امر داد که او را به زندان برگردانند.
این عبد الله ولیعهد مروان حمار بود بعد از آن که عبد الله بن علی، مروان را کشت او و برادرش عبید الله که آن هم بعد از او ولیعهد بود هر دو فرار نموده به مصر و بعد به بلاد نوبه رفتند.
عبید الله با جماعتی که با او بودند در راه از خستگی و کوفتگی و تشنگی هلاک شدند ولی عبد الله با جمعی که با او بود نجات یافته به شهرهای نوبه رسید در آن جا نیز چون پادشاه نوبه اجازه اقامت نداد چنان چه شنیدی از آن جا با لباس رعیتی حرکت کردند مدتی با لباس نامعلوم روزگار میگذرانیدند تا این که کسان سفاح او را شناخته گرفته به حبسش بردند.
او در حبس بود که سفاح درگذشت. بعد از او منصور و بعد از منصور مهدی پسر او و بعد از مهدی هادی پسر او به نوبه خلافت کردند در تمامی این مدت او در حبس بود تا این که بعد از هادی برادر او هارون الرشید در مسند خلافت نشست او وی را از زندان رها کرد در حالتی که پیر و نابینا شده بود.
رشید از او حال پرسید گفت محبوس شدم در حالتی که خورد سال و بینا بودم و برون آمدم در حالتی که سال خورده و نابینایم باری با این که منصور از حرف پادشاه نوبه تعجب نمود و وخامت عاقبت بنی امیه را دید و شنید با وجود این خود عبرت نگرفت کرد آن چه را که نباید بکند رفت راهی را که نباید بروم.
🗄 الکلام یجر الکلام با اندکی تصرف ج ۲ ص ۶
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿