میگویند شیعهای در بغداد بوده که بسیار فقیر و آسمان جُل زندگی میکرده است، روزی به قلبش افتاد که جلو دکان شخص سنی بایستد و غاصبین را لعن کند، دکان از سطح خیابان بالا بود و چند پله میخورد، این فقیر شیعه هر روز سر ساعت معین مقابل دکان سنی میایستاد و بلند غاصبین را لعن میکرد، جوری که او هم بشنود، صاحب دکان ناراحت بود و تا میآمد او را بگیرد، شیعه خود را در میان جمعیت پنهان میکرد و فرار میکرد.
بالاخره صاحب دکان ناچارا شکایت کرد که رافضی هر روز سر ساعت معین میآید و غاصبین را لعن میکند. با توجه به این نکته که حکومت آن زمان سنی متعصب عثمانی بود و حکم کسی که لعن به غاصبین کند اعدام بود، بالاخره دستگاه سنی مأمور فرستاد تا شاهد قضیه باشند و طرف حکم را جلب کنند.
اتفاقا این شخص شیعه، شب حضرت امیر سلام الله علیه را در خواب دید که حضرت به همان لحن عربی شکسته فرموده بودند «باچر غیر کلامک» یعنی فردا حرفت را تغییر بده، شیعه از خواب بیدار شد فکر کرد کدام حرفش را تغییر بدهد، خلاصه بعد از فکر زیاد فهمید حرفی که قابل تغییر باید باشد، همان لعن به غاصبین است.
فردا که شد این فقیر شیعه جلو دکان سنی آمد و حال آن که شخص سنی دو مأمور را در دکان مخفی کرده بود تا صحبتهای شیعه را بشنوند و شهادت دهند.
بر خلاف هر روز این شیعه مؤدبانه سلام کرد، او نیز مجبورا جواب داد، بعد این شخص شیعه با لحن نرمی گفت آقا لطفا طلب مرا بدهید، این قدر اذیت نکنید، خوب نیست، و او میگفت حرف دیروزت را بزن، شیعه میگفت حرف دیروز چه بود مگر؟! پول مردم را بده، لطفا خواهش میکنم ما را سرگردان نکن. هر چه سنی اصرار میکرد حرف دیروزت را بزن، شیعه همان مطلب خودش را میگفت.
ناگهان دو مأمور صبرشان تمام شد و از مخفیگاه بیرون آمدند و یک سیلی محکم به صورت سنی زدند و گفتند فلان فلان شده، پول مردم را خوردهای و به مردم تهمت میزنی.
حالا شخص شیعه از قضیه خبردار شد، خلاصه مأموران این سنی را با شخص شیعه به محکمه بردند و شهادت دادند که این سنی پولش را خورده و تهمت به این بنده بی گناه میزند، خلاصه محکمه قضاوت کرد و بنا شد پول شیعه را از سنی بگیرند. از شیعه پرسیدند چقدر طلب داری؟ مبلغی به زبانش جاری شد. از طرف دولت وقت دکان سنی را مصادره کردند و قیمت کردند و درست به مقدار پولی که شخص شیعه گفته بود درآمد، تمام دکان را به شخص شیعه دادند، و سنی را از دکان بیرون کردند.
خوب سنی خیلی ناراحت شد، اصلا اصل قضیه برایش گم شده بود، خیلی ناراحت بود، شب به ناراحتی به سر برد، صبح که شد بنا شد بیاید و از صاحب دکان جدید اصل قضیه را بپرسد، صبح آمد و گفت فلانی حالا که دکان از آن تو شده است، ولی راستش را بگو بینی و بین الله تو که لعن میکردی چه شد که یک دفعه لحنت را عوض کردی؟ گفت واقعش این است که شب حضرت امیر سلام الله علیه را در خواب دیدم و حضرت به من فرمود لحن کلامت را عوض کن.
و ناگهان صراط مستقیم برایش آشکار شد و شیعه گردید.
آن گاه شخص فقیر شیعی گفت حالا من و تو برادر شدیم، باید انصاف به خرج بدهیم، تو آبرومند در جامعه هستی و من با همین فقر زندگی کردهام و عادت دارم، بیا دکان خودت و در او بنشین و کاسبی کن!