اولاً راجع به خودم در سن حدود شانزده سالگی که در خدمت والده مرحومه و اخوی ( آقای دکتر محمد حسن مرشد ) و چند نفر دیگر به زیارت عتبات مشرف شدیم پس از آن مدتی به قصد زیارت امامین عسگریین بوسیله ترن از کاظمین حرکت کردیم، فصل بهار بود و آب نهر سامرا طغیان کرده بود.
قبل از ایستگاه سامرا ترن ایستاد و مسافرین را پیاده کرد و ما هم بالاجبار این طرف نهر شب را ماندیم ( هنوز این جسر فعلی که روی نهر سامرا احداث شده نبود و جسر سابق هم در اثر طغیان آب قابل استفاده نبوده )
صبح که شد پس از این که توی آب مقداری ما را بردند قایقهایی آوردند و قرار شد زوار هرچند نفری توی قایق سوار شوند. همراهان ما هم دست دکتر مرشد را ( که حدود هفت هشت سالشان بود ) گرفتند و همگی سوار قایقها شدند فقط من ماندم و مادرم که مریضه بود که به سختی راه میرفت.
من هم بر حسب تکلیف و مراعات ایشان توقف کردم هرچه صبر کردیم ( تقریباً یک ساعت ) یا کمتر که وسیله بیاید و ماراهم به آن طرف نهر که شهر سامرا باشد ببرد پیدا نشد. آخر الامر یک دانه ( بقول عربها قفه ) آمد و گفت: باید از همین وسیله که هست استفاده کنید والا دیگر طراده نمیآید، ما هم اجباراً سوار شدیم،
ولی همین که قفه حرکت کرد و وسط نهر آمد اختیار آن از دست صاحب و کار کنانش در رفت، بطوری که آب با شدت آن را میبرد؛ تا این که با استغاثه و نذر و نیاز توانستند قفه را مهار کنند و به ساحل برسانند، ولی زیاد از سامرا دور شده بودیم، مارا پیاده کردند من و مادرم مقداری مخالف نهر رفتیم به امید این که شهر سامرا نزدیک است ولی یک وقت ملتفت شدیم که شهر خیلی دور است فقط بالای بلندی میرفتیم گنبد مطهر را میدیدیم و ابداً سواد شهر را نمیدیدیم.
بعد یک مقدار دیگری که رفتیم مادرم اول اظهار تشنگی کرد و چون من آبی با خود نداشتم خوابید و گفت که: من میمیرم و شروع کرد بطور یواش و منقطع وصیت کردن، حالا تصور کنید یک جوان تقریبا شانزده ساله با این وضع چه حالی پیدا میکند بنا بر این مثل این که ملهم شدم به امام زمان متوسل شدم.
رفتم بالای بلندی که گنبد مطهر را میدیدم ولی سواد شهر را نمیدیدم و با توجه به گنبد چند بار حضرت حجت را به نام یا صاحب الزمان صدا زدم، همین که متوجه شدم دیدم یک مردی که سوار اسب است بالای سر مادرم ( یادم نیست بالای سرش یا سمت دیگرش ) ایستاده و لباسش هم عربی بود.
من چون از دیگران شنیده بودم که توی بیابان سامرا آدم را لخت میکنند و احیاناً برای جلب پول آدم میکشند برای حفظ مادرم و چون که پول مخارج همراهم بود به او پول بدهم که دست از سر ما بردارد آمدم نزد مادرم که خوابیده بود و به خیال خودش داشت میمرد تا نزدیک رسیدم شخص اسب سوار به فارسی گفت: چیه؟
من گفتم: این مادر من است و مریضه است و راه را گم کردهایم و میخواهیم برویم سامرا، شخص اسب سوار خود از اسب پیاده شد و به عربی گفت: سوارش کن! منهم بی معطلی و بدون واهمه دست به زیر مادرم بردم خیلی سبک به نظرم آمد او را سوار کردم آن شخص لجام اسبش را گرفت و بنا کرد پیاده راه رفتن، من هم پای مادرم را گرفته بودم که از اسب به زمین نیفتد، گمان میکنم که مادر قادر بر حفظ خودش نبود ولی به کمک من خودش را بالای اسب نگه داشته بود.
مختصری که رفتیم مادرم آهسته گفت: عبدالله سردمه، آن شخص ملتفت شد و گفت: این پوستین را رویش بینداز و من گویا از بی حواسی متوجه پوستینی که روی ترک اسب بسته بود نشده بودم، فوری بند ترک اسب را باز کردم و پوستین را بالای مادرم انداختن و مدت کمی که رفتیم دیدم دم دروازه سامراء رسیدیم.
آن شخص ایستاد و گفت: اورا بیار پایین من هم مادرم را بغل کردم و از اسب پایین آوردم و او را به دروازه شهر تکیه دادم پوستین را آن طور که اول بسته بود نتوانستم ببندم شخص ملتفت شد و گفت همین جور بیانداز بالای زین منهم انداختم و آمدم نزد مادرم که فاصله مادرم و آن شخص خیلی کم بود.
مادرم گفت: عبدالله یک پولی به عرب بده همین که خواستم پولی به آن شخص بدهم دیگر او را ندیدم هرچه این طرف و آن طرف دویدم و صدا زدم هیچ کس را ندیدم، برگشتم نزد مادرم دیدم با این که توی آفتاب بود بدنش میلرزید خود من هم با این که کسالتی نداشتم داشتم میلرزیدم.
بعد وارد شهر شدیم دیدم همراهان ما نگران ماندهاند و عقب ما میگردند و بعد معلوم شد که آنها مدتی است به منزل رسیده اند و حتی چای و صبحانه هم خوردهاند و جالب اینجاست که حال مادر مرحومهام هم خوب شد و دیگر تا یزد کسالتی پیدا نکرد.
ناگفته نماند که ای عاصی روسیاه ابداً ابداً مدعی رؤیت امام و تشرف به حضور آن بزرگوار نیستم و همچو جرأتی نمیکنم که چنین ادعایی بنمایم فقط میتوانم ادعا کنم که آن وقت در اثر درماندگی و بیچارگی و استغاثه مستحق دستگیری و نجات بودهام. عبدالله مرشدی.
منبع: کتاب سر دلبران، صفحه279