عماد الدین طبری عالم و مورّخ شیعه قرن هفتم در کامل بهائی این گونه ماجرای شهادت حضرت رقیّه بنتالحسین علیهما السلام را نقل کرده است که:
در ایام اسارت آل الله، زنان خاندان نبوّت، شهادت پدران را از فرزندان خردسال پنهان مىداشتند و مىگفتند: پدرانتان به سفر رفتهاند؛ و این چنين بود تا يزيد لعنة الله علیه آنان را به (خرابۀ همجوار) سراى خويش در شام آورد؛
امام حسين عليه السلام را دختركى خردسال بود چهار ساله؛ شبى از خواب برخاست سخت پريشان و گفت: «پدرم كجاست كه من اكنون او را ديدم؟!» چون زنان اين سخن بشنيدند، بگريستند و از كودكان ديگر هم شيون برخاست و يزيد ملعون بيدار شد و پرسيد: چه خبر است؟ تفحّص كردند و قضيه باز گفتند؛ يزيد گفت: «سر پدرش را نزد او بريد!»
آن ملاعین نیز بر آن رأس شريف، دستمال ديبقى افكنده و پيش آن دختر نهادند و روپوش از آن برداشتند و گفتند: «اين سرِ پدر توست!» رقیّه علیها السلام سر مطهّر را از طشت برداشت و در دامن نهاد و مىگفت: «كيست كه تو را به خون خضاب كرده؟ اى پدر، چه کسی رگ گلوى تو را بريده؟ اى پدر، كه مرا به اين كوچكى يتيم كرده؟ اى پدر، پس از تو به كه اميدوار باشيم؟ اى پدر، اين دختر يتيمت را چه كسی بزرگ كند؟»
تا این که دهان بر دهان شريف پدر نهاد و گريۀ سختی كرد چنان كه بيهوش افتاد؛ او را حركت دادند، از دنيا رفته بود و چون اهلبيت اين واقعه را بديدند، صدا به گريه و شیون بلند كردند و داغشان تازه شد و هر كس از اهل دمشق بر آن آگاه شد زن يا مرد، گريان شدند.
کامل بهائی (عمادالدینطبری)(مکتبةالمصطفویقم)، ج۲، ص۱۷۹
نفس المهموم (محدثقمی)، ص۴۱۵