مکارم اخلاق مرحوم آخوند خراسانی!

طلبه‌ای می‌گوید: من با همسرم به نجف رفتیم. تازه وارد بودیم و دو روز گذشت. هیچ کس را نمی شناختیم.

همسرم حامله بود. من خدا خدا می‌کردم که وضع حملش تأخیر بیفتد؛ اما دردش گرفت و من هیچ راهی بلد نبودم. نه منزل قابله را بلد بودم و نه کسی را می شناختم که بروم و از او بپرسم که کجا بروم.

فقط منزل مرحوم آخوند را بلد بودم. از باب ناچاری با خود گفتم که آنجا بروم تا یکی از گماشته‌های مرحوم آخوند راهنمای ما شود تا منزل قابله را پیدا کنیم.

به حکم ضرورت، بعد از نصف شب با کمال خجالت ـ که الآن وقت رفتن به خانه مرجع نیست ـ رفتم و در زدم. صدا آمد که: کیستی؟ فهمیدم کسی بیدار است. گفتم: عرضی دارم. قدری زمان گذشت. یکی با چراغ از پله‌ها بالا آمد. دیدم خود مرحوم آخوند است.

می‌گفت: من خشکم زد. حالا به مرحوم آخوند چه بگویم؟ مرحوم آخوند وقتی دید که من این طور مانده‌ام، دست مرا گرفت و گفت: فرزندم! بیا ببینم چه گرفتاری و چه مشکلی داری؟ خیلی با محبت و عطوفت با ما مشی کرد و من زبانم باز شد. گفتم: من تازه وارد شده‌ام و جایی را بلد نیستم. می‌خواستم یکی از گماشتگان شما با من بیاید و منزل قابله را به من نشان بدهد.

مرحوم آخوند اسم ما و خصوصیت جای ما را هم پرسید ـ و شاید بعداً می‌پرسد ـ و گفت برویم. درست یادم نیست که رفت و لباس پوشید یا نه. خودش آمد و چراغ یا فنر را خودش دست گرفت. خواستم چراغ را از ایشان بگیرم، گفت: نه! چراغ را خودم می‌آورم.

خودش جلو افتاد و من پشت سرش بودم. در منزل ماما رفتیم ایشان در زد و مرد جوانی آمد. وقتی دید که مرحوم آخوند است، فوری گفت که آقا بفرمایید تو. آخوند فرمود: نه! برو به ننه بگو بیاید. عجله دارم. زود بگو بیاید.

قدری گذشت، پیرزن چابکی آمد. ایشان فرمود: ننه! الآن عیال این آقا می‌خواهد وضع حمل کند. تو خدمت این آقا برو و تا وقتی که خوب نشده و به کارهای خودش نرسیده پیشش بمان. وقتی که توانست به کارهای خودش برسد، آن موقع بیا.

با هم آمدیم. رسیدیم به جایی که مرحوم آخوند باید به منزل خودش می‌رفت. آخوند به ماما گفت که شما ایشان را تا فلان محل می‌بری و چراغ را هم به ما داد و گفت: من راه را بلدم، احتیاج به چراغ ندارم. آن وقت‌ها، صد سال پیش‌تر چراغ نبود. همه جا تاریک بود.

آخوند فرمود: من تا صبح بیدارم. نتیجه وضع حمل هر چه شد، به من خبر بدهید. یک وقت خیال نکنید که من خوابم. پولی را هم به من داد. من گفتم من احتیاج ندارم. ایشان فرمود: نه این را بگیر، داشته باش. به ماما گفته بود که این مریض ماست و تا آخر هم به حساب ما.

سحر بچه به دنیا آمد و پسر بود. من خجالت کشیدم به مرحوم آخوند خبر بدهم.

فردا طرف غروب آسید ابوالقاسم که پیش ایشان بود، آمد و گفت که آقا نگران وضع شما بود که فلان کس جریانش چطور شد؟ خدمت مرحوم آخوند رفتم. پرسید که از آن وقت نگران شما بودم. چرا خبر نیاوردی؟ او هم عذرخواهی کرده بود. آخوند گفت: نو قدم چی بود؟ گفتم: پسر. گفت: خب. پس اسمش را «محمدکاظم» بگذارید، یادگاری از ما باشد!

http://zanjani.ir/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا