در آخرین لحظات عمر شریف حضرت زهرا سلام الله علیها، اسماء بنت عمیس در خدمت حضرت بود که به شهادت رسیدند؛
آنگاه حسنين عليهما السلام وارد منزل شده و گفتند: «ای اسماء! مادر ما در چنين ساعتى به خواب نمىرفت؟!» اسماء گفت: «ای فرزندان رسول خدا! مادر شما به خواب نرفته، بلكه از دنيا رفته است.»
در این هنگام امام مجتبی علیهالسلام روى بدن مادر افتاد و او را میبوسید و مىفرمود: «مادر جان! قبل از اينكه روح از بدنم جدا شود با من صحبت كن!»
امام حسين علیهالسلام هم آمده و پاهاى مطهّر مادر را مىبوسيد و مىفرمود: «مادر جان! من فرزند تو حسينم؛ قبل از اينكه قلبم از جا کنده شود و جانم برود با من صحبت كن!»
اسماء به ايشان گفت: «اى فرزندان رسول خدا! نزد پدرتان برويد و آن حضرت را از شهادت مادرتان آگاه نمائيد.» [۱]
پس از ورود سراسیمهٔ حسنین علیهماالسلام به مسجد و اطلاع دادن پدر بزرگوارشان از شهادت حضرت مادر، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه از زمین بلند شده و از شدّت غصّه بیهوش شده، بر زمین خوردند؛ پس از این که ایشان را به هوش آوردند، به خانه آمدند و بر بالین صدّیقه کبری سلام الله علیها حاضر شدند که قطیفهای بر روی بدن مطهّرشان کشیده شده بود؛ چون پارچه را از صورت مبارک برداشتند، برگهای را مشاهده نمودند که بر روی آن نوشته شده بود:
«بسم الله الرّحمن الرّحیم، این وصیّتنامه فاطمه دختر رسول خدا صلّی الله علیه و آله است و در حالی وصیّت میكند كه شهادت میدهد خدایی جز خدای یگانه نیست و محمّد بنده و پیامبر اوست و بهشت حقّ و جهنّم حقّ است و همانا روز قیامت فرا خواهد رسید و شكّی در آن نیست و خداوند مردگان را از قبر زنده كرده، وارد محشر میفرماید؛
ای علی! من فاطمه دختر محمّد (صلّی الله علیه و آله) هستم؛ خداوند مرا به ازدواج تو در آورد تا در دنیا و آخرت برای تو باشم؛ تو از دیگران بر من سزاوارتری؛ حنوط و غسل و كفن نمودن مرا در شب به انجام برسان و بر من نماز بگزار و شبانه مرا دفن كن و هیچ كس را مطّلع نکن؛
تو را به خدا میسپارم و سلام مرا به فرزندانم تا روز قیامت برسان.» [۲]
📚منابع:
[۱] بحارالانوار ج۴۳ ص۱۸۶
[۲] بحارالانوار ج۴۳ ص۲۱۴