▫دوستان را کجا کنی محروم..❗
🔹در بغداد مردی نصرانی به نام یعقوب مبتلا به مرض استسقاء بود که از معالجه آن ناامید شده بودند و به طوری بدنش ضعیف شده بود که توان راه رفتن نداشت. او میگوید: مکرر از خدا مرگم را خواسته بودم تا آنکه در سال ۱۲۸۰ هـ. ق در عالم خواب سید جلیلالقدر نورانی را دیدم که کنار تختم ایستاده، و به من فرمود:
اگر شفا میخواهی باید به زیارت کاظمین بیایی.
از خواب بیدار شدم و خوابم را به مادرم گفتم. مادرم که مسیحی بود گفت:
این خواب شیطانی است.
💥دو مرتبه خوابم برد. این مرتبه بانویی را در خواب دیدم با چادر و روبند که به من فرمود:
برخیز که صبح شد آیا پدرم با شما شرط نکرد که او را زیارت کنی و تورا شفا بخشد؟
گفتم: پدر شما کیست؟
فرمود: موسی بن جعفر.
شما کیستی? من معصومه خواهر رضا هستم.
از خواب بیدار شدم و متحیر بودم که به کجا بروم؛ به ذهنم آمد که به خدمت سید راضی بغدادی بروم. به نزد او رفتم و تا به در خانه او رسیدم، در زدم .صدا آمد کیستی؟
در را بازکن.
همین که سید صدایم را شنید به دخترش گفت: در را باز کن که یک نفر نصرانی است آمده مسلمان شود.
وقتی بر او وارد شدم گفتم: از کجا دانستید که من چنین قصدی دارم؟
فرمود: جدم در خواب مرا از قضیه خبر داد. او مرا به کاظمین نزد شیخ عبد الحسین تهرانی برد؛ داستان خود را برایش گفتم، دستور داد مرا به حرم مطهر حضرت کاظم علیهالسلام بردند و مرا دور ضریح طواف دادند.
عنایتی نشد؛ اما از حرم بیرون آمدم احساس تشنگی کردم؛ آب آشامیدم، حالم منقلب شد و روی زمین افتادم، گویی کوهی بر پشتم بود و از سنگینی آن راحت شدم. ورم بدنم از بین رفت و زردی صورتم به سرخی مبدل شد و دیگر اثری از آن مرض ندیدم. خدمت شیخ بزرگوار رفتم و به دست ایشان مسلمان شدم…
📗منبع : دارالسلام (محدث نوری): ج۲، ص۱۶۹