مراقبت نسبت به شکستگیِ دلهای مؤمنین
«مرحوم دکتر ضياءالأطبّاء، که از طبیبان قدیمی بود، میگفت: تابستان بود و من در حیاط بیرونی روی نیمکتی نشسته بودم و بیمارانِ مرد و زن همگی جمع بودند؛ بعضی روی نیمکت و بعضی روی زمین نشسته و یکیک پیش میآمدند. نبض آنها را میگرفتم و زبانشان را میدیدم و نسخهٔ ماقبل را از آنها میگرفتم و میدیدم و نسخۀ دیگری مینوشتم. در این اثنا مرحوم حاج آخوند آمدند و همشیرهٔ کوچک شما را که مریض بود زیر عبا در بغل گرفته بودند و دورتر از همه در کنار نیمکتی نشستند. من تعارف کردم که حاج آخوند جلو بیایند و بچه را ببینم و معطّل نشوند؛ ایشان قبول نکردند و گفتند: این بیماران پیش از من آمدهاند و من در نوبت خودم میآیم.
من مشغول معاينه و نسخه نوشتن برای بیماران گشتم. یکی از آن بیماران زنی بود یزدی و چون گفتم: نسخهٔ سابق کو؟ گفت: نسخه را خوردم! گفتم: کاغذ را جوشاندی و خوردی؟ گفت: بلی. گفتم: حیف نانِ «مَنی یک قِران» که شوهرت به تو میدهد. زنان دیگر پیکی زدند به خنده و من برای او مجدّداً نسخهای نوشتم و به او فهماندم که دوایش را از عطّاری بگیرد و بخورد، نه خود نسخه را.
تا آنکه بیماران همگی راه افتادند و در آخرِ همه مرحوم حاج آخوند آمدند و بچه را دیدم و نسخهای نوشتم. مقداری در حقّ من دعا کردند و پس از آن گفتند: میخواستم خدمت شما عرض کنم که آن کلمهای که به آن زن گفتید و زنهای دیگر بر او خندیدند، آن زن در میان بقیّه شرمسار شد و خوب نبود. من ناگهان مانند کسی که از خواب بیدار گردد به خود آمدم و متوجّه شدم که چه بسیار از این شوخیها که میکنیم و متلکها که میگوییم و به خیال خودمان خوشمزگی میکنیم و توجّه نداریم که در روح طرف چه اثری دارد.»
(فضیلتهای فراموششده، ص۱٤۱ – ۱٤۲)