درخاکِ تیره ای گل من آرمیده ای
از بس ستم زبادِ خزانی کشیده ای
پژمرده غنچهٔ تو زگلزارِ احمدی
کز دهر خارِ غم به دو دیده خلیده ای
صیّاد، تیرِ ظلم به پهلو و بازویت
زد ای غزالِ من که زهامون رمیده ای
هر مُرغ را قرار بود شب درآشیان
ازآشیانِ خود تو چرا شب پریده ای
زیبد اگر زکنجِ قفس بلبلی رهد
تا پر زنان به گل فکند چشم و دیده ای
امّا رهائی تو چه سود عندلیبِ من
زان رو که ازجفایِ فلک پربریده ای