سنایی
بـرگ بی بـرگی نداری، لاف درویشی مزن
رخ چـو عیاران میارا، جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان، رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فکن
هر چه بینی جز هوا، آن دین بود، بر جان نشان
هر چه یابی جز خدا، آن بُت بُوَد، در هم شکن
سر بــرآر از گــلشن تحقیق تا در کوی دین
کشتگــان زنـده بینی انـجـمن در انــجمن
هــر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد
درد بــاید مــردسوز و مــرد بــاید گـامــزن
ساعتـــی بسیار مـی بـایـــد کشیدن انتــظار
تا که در جــوف صدف بـــاران شود دُر عــدن
روزها باید که تا گـــَـردون گـَـردان یک شــــبی
عاشقـی را وصل بــخشد یـــــا غــریبی را وطـن
هفته ها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
زاهــدی را خـرقه گـــردد یــا حـماری را رسن
مــاه هــا باید که تا یک پنـــــبه دانه ز آب و گل
شاهــدی را حلــّه گـــردد یــا شهـیدی را کفن
ســالهـــا باید که تا یک کودکی از روی طـبــــع
عالـــمی گردد نکــو یـــا شاعری شیرین سخن
عـُمــــرها باید که تا یک سنگ خــاره ،ز آفتاب
در بــدخشـان لعل گــردد یا عقـیق اندر یمن
قـرن ها باید ، که تا از لـُطـف حق پیـــدا شود
بــایزیـدی در خــراسـان یـا اُویسی در قـَــر ن
نفس تو جویای نان است و خرد جویای دین
گر بقا خواهی بدین آی، ار فنا خواهی به تن
گر همی خواهی که پَرها رویدت زین دامگاه
همچو کرم پیله جز گرد نهان خود متن
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید، یا هوای خویشتن
سوی آن حضرت نپـوید هیچ دل با آرزو
با چنین گلرخ نخسبد هیچکس با پیرهن