امام باقر(علیه السلام) :
در بنی اسراییل عابدی به نام “جریح ” زندگی می کرد روزی در حالی که مشغول نماز بود مادرش نزد او آمد، اما جریح به او اعتنایی نکرد ، مادرش هم او را تنها گذاشت . روز بعد مادرش دوباره پیش او آمد ولی جریح باز مادرش را تحویل نگرفت . مادر جریح که از این حرکت فرزندش آزرده خاطر شده بود او را نفرین کرد .
روز سوم زنی فاحشه در حالی که به درد زایمان مبتلا شده بود وارد عبادتگاه جریح شد و ادعا کرد که فرزندش از آن جریح است .
این خبر در میان بنی اسراییل شایع شد و همه گمان کردند جریح با او زنا نموده است .
پادشاه وقتی از این موضوع اطلاع یافت دستورداد که او را به صلیب بکشند .
مادر جریح که از این وضعیت پیش آمده برای فرزندش ناراحت بود شروع به کوبیدن سروصورت خود کرد .
جریح وقتی مادرش را این گونه دید گفت : همه این بلاها از نفرین توست حال به سرو صورت خود می زنی ؟
مردم که از این سخن جریح دچار تردید شده بودند از او خواستند بیشتر توضیح دهد.
جریح نیز دستور داد آن کودک را نزد او حاضر سازند آن گاه رو به طفل کرد و پرسید :پدرت کیست ؟
در این هنگاه کودک شیرخواره به اذن خدا لب به سخن گشود و گفت: پدرم فلان چوپان می باشد .
بدین ترتیب جریح از مرگ حتمی نجات یافت و با خود عهد نمود که همیشه خدمتگذار مادرش باشد!
سفينة البحار، ج1، ص: 563