✳ «آقای سیّد محمّد شبّر که امامجماعتِ حسینیّهٔ آیةالله سیّد ابوالحسن اصفهانی – قده – [در خانقین، و ضمناً پدرِ دامادم سیّد کاظم شبّر] بود، مرا دعوت میکرد [که] در ماه مبارک رمضان، آنجا منبر میرفتم.
▫️ یک سال بعد از ماه مبارک رمضان که خواستم برگردم به نجف اشرف، ایشان ۵ دینار به بنده دادند و فرمودند: این فطریّهٔ ماه رمضان است، و این پول را بدهید به آقای حلّی. بنده که وارد نجف اشرف شدم، آن ۵ دینار را بردم به منزل ایشان. در را زدم. ایشان خودش تشریف آورد در را باز کرد، فرمود: برویم داخل اتاق.
▫️ وارد اتاق شدم، دیدم کاغذهای پارهپاره جلوش گذاشته، مطالعه میکند. ایشان یک چشماش نمیدید [و] با یک چشم مطالعه میکرد. عرض کردم: آقا! این کاغذهای پاره چی هست؟ فرمودند: ما وقتی درس آقای نائینی و آقا ضیاء اراکی میرفتیم، پول که نداشتیم یک دفترچه بخریم، این کاغذهای پارهپاره را از کوچهها برمیداشتم، رؤوس مطالب را یادداشت میکردم [و] جمع کردم میان یک کیسهای گذاشتم، و دانهدانه میخوانم و درس میگویم!
▫️ دیدم یک چراغ نفتی [فتیلهای] که مانند فانوس بود در میان اتاقِ تاریک گذاشته؛ عرض کردم: آقا! شما که در منزلتان برق دارید، چرا چراغ روشن نمیکنید؟ نگاهی به من کردند [و] فرمودند: آقا! سه ماه هست [که] برق مرا قطع کردهاند؛ ماهی ربع دینار – که مجموعاً سه ربع دینار میباشد – ندارم پول برق را بدهم.
▫️ بنده عرض کردم: آقای سیّد محمّد شبّر به شما سلام رساندند و پنج دینار برای شما فرستادند. ولی نگفتم این پول، فطریّه هست. ایشان بسیار خوشحال شد و به بنده و ایشان دعا کردند. به سرعت از جا برخاستند، عبای خود را پوشیدند و عمامه به سر گذاشتند. فرمودند: شما بنشینید، من بروم پول برق را بدهم برگردم. بنده عرض کردم: آقا! اجازه بدهید بنده بروم پول برق را بدهم. فرمودند: نه، خودم باید ببرم، و پسرم در ادارهٔ برق کار میکند؛ او هم نمیتواند به من کمک کند. ایشان تشریف بردند که پول برق را بپردازند و بنده هم از محضرشان جدا شدم».
📚 (شیخ علی آزاد قزوینی؛ عمرم چگونه گذشت؟، ص۲۱۹ – ۲۲۱؛