در زمان حكومت عثمانیها مرد شیعه متدینی در بازار بغداد قهوه خانه بزرگی داشت.
بزرگان شهر و صاحب منصبان كه اكثرا سنیهای متصعب بودند به آنجا مراجعه داشتند و معمولا طبق قاعده در قهوه خانه ها وقت خوردن چایی و كشیدن قلیان و غیره مشغول صحبتهای متفرقه و گاهی اعتقادی میشدند.
تا این كه یك روز سرهنگی خبیث به مناسبتی اسم بی بی حضرت زهرا سلام الله علیها را به میان آورده و به حضرتش جسارت بزرگی نمود.
صاحب قهوه خانه در فرصت مناسبی با ضربت خنجر تیزی كه معمولا عربها همراه داشتند آن ملعون را به جهنم فرستاد.
و چون مقتول صاحب منصب مهمی بود آن مرد شیعی از ترس از دكان فرار كرده و بدون خبر به خانواده خود از شهر بغداد بیرون و به هر زحمتی بود خود را به شهر بصره رسانید و مخفیانه زندگی میكرد و چون جایی نداشت غالبا در مسجد می خو ابید.
شبی در یكی از مساجد -كه خادم كوری داشت- نماز را خواند و خادم پس از رفتن مردم درب مسجد را بست و برای خاطر جمعی كه كسی نمانده باشد عصای خود را برداشته و دور مسجد چرخ می زد و چیزهای خاصی میگفت تا خاطرش جمع شد كه كسی نمانده است سفره خود را پهن كرد كه شام بخورد،
با عصای خود به پشت درب زد و بعد خودش گفت: كیست كوبنده در؟ و خودش در جواب گفت باز كن من خلیفه اول –ابوبكر- هستم و او با احترام خاصی مثل كسی كه درب را باز كرده و كسی داخل شده شروع به تعارفات كه بفرمایید چه عجب و غیره نمود و اصرار به این كه بفرمایید بنشینید سرسفره.
مرتبه دوم همین جمله صحنه را بازی كرد این مرتبه خلیفه دوم عمر، مرتبه سوم عثمان.
مرتبه چهارم علی علیه السلام و آن كور ظاهر و باطن با صدای خشنی گفت این چه وقت مزاحمت است و جسارتهایی نیز به مولا كرد و به حساب خودش درب را باز نكرده و حضرت را راه نداد.
شیعه بغدادی خونش به جوش آمد و از گوشه ای كه مخفی شده بود در آمد و با خنجرهمراهش كور را هم به سرهنگ در جهنم ملحق كرد و از مسجد بیرون آمد.
سرگردان تا صبح و چند روز مخفی بود با زحمات فراوان خود را به نجف اشرف رسانید و جرأت تماس با احدی را نداشت فقط حرم مشرف میشد و با حضرت راز و نیاز میكرد.
تا این یك سال از قصه كشتن سرهنگ ملعون گذشت تصمیم گرفت به بغداد مراجعت كند.
وی پس از مراجعت به طرف قهوه خانه خود رفت و از كنار اوضاع را بررسی میكرد اوضاع را بسیار عادی و جوانی را به شكل خودش دید كه از مشتریها به گرمی پذیرایی و مشتریهای زیادی در رفت آمد هستند او هم به داخل قهوه خانه رفته و نشست و دستور چایی داد.
در ضمن خوردن چایی به جوان نگاه میكرد میدید اضافه بر شكل و قیافه كردار و رفتار او عین خودش میباشد و رفت و آمدها كاملا عادی است.
از نفری كه در پهلوی او قرار داشت سؤال كرد در یك سال قبل اینجا قتلی واقع شد.
در جواب گفت بله سرهنگی با سرهنگ دیگر اختلاف داشتند كه او را در همین جا به قتل رسانید و دستگیر شد و اعدام گردید!
بسیار متعجب شد ضمنا قدری تسلی خاطر پیدا كرد تا قهوه خانه به وقت تعطیل نزدیك شد و مشتریها رفتند او هم خواست برود كه جوان به ظاهر صاحب مغازه نزدش آمد و گفت:
من فرشته ای هستم كه خداوند عالم به پاداش عمل مهمی كه انجام دادی مرا مأمور كرده وبه شكل تو در آمده ام و در این مدت آنچه درآمد بوده مال شماست و زن و بچه تو هم نمیدانند كه من غیر تو هستم و كلید قهوه خانه را تحویل او داد و خدا حافظی كرد.
او هم با عجله مغازه را بسته و به خانه رفت و در زد درب را باز كرد و از خوشحالی وضع خاصی داشت به طوری كه زن و بچه هایش تعجب كردند و گفتند چه شده است امشب حالت غیر از یكسال گذشته میباشد.
و زنش گفت چطور امشب میگویی در یك رختخواب بخوابیم در صورتی كه این مدت هیچ وقت طرف من نمیآمدی و او كه نباید سر را فاش میكرد گفت در این مدت گرفتاری بود كه الحمد لله به بركت توسل به بی بی دو عالم فاطمه زهرا علیها سلام برطرف گردید.
“روزنهای به عبودیت فقیهانه” خاطراتی از عالم ربانی، مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی