امام رضا نگذاشت خجالت بکشم
حجره من در مدرسه دو درب مرطوب و بزرگ بود برای همین در زمستان نمیشد آن را گرم کنم. قسمتی از حجره دو طبقه بود و چیزی شبیه بالکن داشت. زمستانها در اثر شدت سرما، اتاق قابل گرم شدن نبود. لذا تنها در همان بالا کرسی میگذاشتم و خودم را تنها با کرسی گرم میکردم.
روزی عبدالحسین خیرآبادی پدر حاجی اسدی از اهالی روستای خیرآباد مهمان من شد. من با او رو دربایستی داشتم.
حاجی یکی از همانهایی بود که گفته بود اگر درس را ادامه دهی برای خرجی میمانی.
اتفاقا هیچ چیز، حتی قند و چایی در بساط نداشتم که از میهمان خود پذیرایی کنم.
وقت نماز بود و طلبههای مدرسه برای اقامه نماز به مسجد گوهرشاد رفته بودند و من به خاطر نداشتن لباس گرم، نتوانستم به مسجد بروم. برای همین کسی نبود از او قرض بگیرم.
مهمان را در بالا نشاندم پایین حجره که از بالا دیده نمیشد سماور حلبی را ذغال انداختم و روشن کردم. سماور بلا خورده هم زود جوش آمد، اما من با پف کردن ذغالها، تظاهر میکردم که سماور هنوز جوش نیامده. در واقع خود را به آن مشغول کردم که میهمان نفهمد من چیزی در بساط ندارم.
هر چه منتظر ماندم فرجی نشد. از همه جا قطع امید کردم. حالا نه چایی دارم، نه قند دارم، نه نان دارم. از همه جا قطع امید کردم و دلم شکست.
از همان زیر بالکن که مهمان نمیدید رو به حضرت رضا علیه السلام سلامی عرض کردم و گفتم آقا راضی نباشید آبروی من برود و این میهمان از تهیدستی من آگاه شود و اشکم جاری شد و ادامه دادم آقاجان حالا که ما آمدیم قطرهای از علوم آل محمد کسب کنیم، پیش این پیرمرد آبرویم را حفظ کن.
فاصلهای نشد که صدای درب اتاق بلند شد، رفتم دیدم شخصی است که من او را نمیشناسم، سلام کرد و پنج تومان که آن زمان پول بسیار زیادی بود داد و رفت. اصلا فرصت نشد که بپرسم این پول چیست و شما کی هستی.
سریع به بازار رفته و لوازم تهیه کرده و از آن پیرمرد به خوبی پذیرایی کردم.
میفرمود: امام زمان (امام رضا) علیه السلام رساند و نگذاشت ما خجالت بکشیم.
«روزنهای به عبودیت فقیهانه» خاطراتی از عالم ربانی مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی