در سال 1216ق وهابى ها به كربلا حمله مى كنند و مردم آنجا را قتل عام مى كنند. به نجف هم حمله مى كنند، ولى چون قبلاً خبردار مى شوند، آمادگى پيدا مى كنند و آنها نمى توانند كارى بكنند، اما كربلايى ها غافلگير مى شوند.
از جمله به منزل صاحب رياض مى ريزند تا او را بكشند. در آن موقع، رئيس روحانیت كربلا، مرحوم صاحب رياض بود. خانواده اش با عجله از آنجا خارج مى شوند، ولى خود صاحب رياض با طفل شیرخواری زير يك سبد مى مانند و نمى توانند خارج بشوند. آنها داخل خانه صاحب رياض مى ريزند كه صاحب رياض را بكشند ولى او را پيدا نمى كنند.
عجيب اين است كه در تمام آن مدتی که مشغولِ گشتنِ خانه بودند آن طفل شيرخواره هيچ گريه نمى كند و اين معجزه بود. وهابى ها يك روز در كربلا قتل عام مى كنند و بعد هم به قصد نجف از شهر خارج مى شوند.
يكى از بيوتى كه در زنجان رياست داشتند، بيت آميرزا ابوالقاسم بود. آميرزا ابوالقاسم مؤسّس ميرزايى هاى زنجان است. پدرش (آقا سيد كاظم) شاگردِ صاحب رياض و ساکن نجف بود. وقتى مطلع مى شود كه وهابى ها به منزل صاحب رياض حمله كرده اند، مى گويد زودتر برويم استادمان را نجات بدهيم. به منزل صاحب رياض مى روند و ايشان را با آن طفل شيرخواره از زير سبد نجات مى دهند. نفسهاى آخرشان بوده و اگر دير مى آمدند، تلف مى شدند. بعد مى گويند برويم حرم را زيارت كنيم. غسل مى كنند و به حرم مى روند.
وقتى به حرم مى روند، مى بينند كه وهابى ها ضريح مطهر را برداشته اند و سوزانده اند و با آن قهوه درست كرده اند! با آنكه قهوه را حرام مى دانستند. مى بينند كه گوشه اى از قبر شكاف برداشته است. آسيد كاظم نگاه مى كند و مى گويد: من قطعه اى از بدن شریف را حس مى كنم. صاحب رياض هم نگاه مى كند و مى گويد: نظر من هم همين است. (البته الآن ترديد دارم كدام تقدّم داشت)
سپس آسيد كاظم مى گويد: الآن وقت تربت برداشتن است. ايشان دستمال سفيدى داشت. با دست مقدارى از تربت را برداشت و در دستمال گذاشت. دستمال قرمز شد. مقدارى از آن تربت را خودش برداشت و مقدارى هم به صاحب رياض داد.
وقتى آسيد كاظم از دنيا رفت، برادرش ميركريم كه فرد ساده اى بود، آن تربت را برداشت و تبديل به مهر كرد و بين اين و آن تقسيم نمود.