هر جور بقیه طلبهها زندگی میکنند!
حاج باقر آقا:
حاج آقا میفرمود هر جور طلبهها زندگی میکنند، شما هم همان جور زندگی کنید.
گاهی هیچ نداشتیم
حاج باقر آقا:
سال 39 قم بودیم، در قم هیچی نداشتیم نه شهریه و نه چیز دیگری. تنها قبض نان مختصری آقا نجفی میداد. زندگی به شدت سخت بود. یک بار مجبور شدیم روزه و نماز استیجاری بگیریم.
شاید همان اوایل آمدنمان به قم بود، با آقای قائمی هم خرج بودیم،
آقای قائمی در مدرسهای دور افتاده پشت مدرسه رضویه در کوچه مسجد جامع ساکن بود. بنده مدرسه مهدیه بودم اول باجک، بعد ایشان آمد آنجا.
نهارها یا بنده میرفتم یا ایشان میآمد، کارمان به جایی رسید که هیچی نداشتیم،
ایشان یک مقداری بلغورشیر[نوعی غذای سنتی] داشت که برایش از روستا فرستاده بودند. همان را آورد اتاق ما، بلغورشیر را باید با روغن قاطی میکردیم، اما ما که چیزی نداشتیم آن را با آب میجوشاندیم. دو روز را با بلغورشیر آن هم این جوری گذراندیم، روز سوم که شد بلغورشیر هم تمام شد، هیچی نداشتیم.
آقای قائمی ضعف کرد و افتاد و بنده هم چشمانم در شرف ندیدن بود.
کمی از ظهر گذشته بود، نماز خوانده بودم، دیدم خیلی ضعف غلبه کرده،
جلیقهام را پوشیدم، با عبا و بدون قبا و عمامه رفتم نانوایی که همیشه از او نان میخریم، نان بزرگی داشت پنج قران، نانی گرفتم دست توی جیب کردم و گفتم ببخشید باید برم از حجره پول بیارم. او هم نامردی نکرد گفت نان را بگذار برو پول را بیاور. این تیر هم به سنگ خورد.
با آن گرسنگی شدید به ناچار خوابیدیم توکلا علی الله، ساعت تقریبا ۴ بعد ازظهر دیدم پشت شیشه را میزدند، آقای حسنی پستچی بود، اواخر بنگاهی داشت، حافظه عجیبی داشت، آدرس هفت هزار طلبه قم آن زمان را همین آقای حسنی داشت.
معلوم شد حوالهای آورده، 60 تومان آقاجان از قوچان فرستاده بود. برای تحویل آن میبایست پستخانه میرفتم که تعطیل بود و میافتاد برای فردا و مشکل گرسنگی ما را حل نمیکرد.
به آقای حسنی گفتم پول داری قرض بدهی، فردا به شما بدهم؟
یک پنج تومانی به ما داد. بعد سریع رفتم کبابی، کباب مفصلی خوردیم.
آقای قائمی و صفوی خیلی میگفتند چرا دستتنگیات را به پدرت نمیگویی، این که وظیفه شرعی است. اما من حیا میکردم.
بعد اینها اوضاع را به آقاجان گفته بودند، بعدا آقاجان گفتند باباجان چرا نمیگویی من که علم غیب ندارم، گفتم نمیتوانم چه کار کنم
گفتند انشاء الله خدا خودش برایت وسیله بسازد.
حاج صادق آقا:
یک وقتی قم با اخوی مدرسه مهدیه بودیم یک روز هیچی پول که نداشتیم خوراکی هم نداشتیم. عمدا بدون قبا نانوایی رفتم، نانی گرفتم و گفتم ببخشید قبایم را نیاوردم پول همراهم نیست بعدا میآورم. نانوای با انصاف نان را گرفت و گفت برو پولت را بیاور. دست خالی با شکم گرسنه برگشتم. تنها چیزی که در بساط بود رشته آش بود. آن را با آب جوشاندیم خوردیم.
یک روز نان خالی میخوردیم یکی از روحانیون اصفهان که با حاج آقا آشنا بود وارد شد.
وقتی متوجه اوضاع ما شد، برای این که ما خجالت نکشیم، یک تکه کوچکی از نان کند و آن را لای لقمه دیگری گذاشت و به شوخی گفت این هم خورشتش.
حاج باقر آقا:
آقاجان در دوران طلبگی قم گهگاهی کمکی میفرستادند، اما نجف که رفتیم پنج تا از مراجع نفری یک دینار شهریه میدادند. نجف اصلا احتیاجی نداشتیم، هم برگشت.
به جای حج برای بچهها کفش بخر!
از نجف که آمدیم حاج آقا همان زندگی فقیرانه همیشگی را داشتند. کفش ما هم گالشی بود که آقای مزرجی با لاستیکهای ماشین درست میکرد.
وقتی حاج آقا میخواستند به حج بروند، آقای الهی بود از روستای نوروزی تورخان که شوخ بود. به آقاجان گفت به جای حج برای بچههایت کفش بخر. اینها جوان هستند!
«روزنهای به عبودیت فقیهانه» خاطراتی از عالم ربانی مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی