بیا که جان به لب آمد ز شوق دیدارت!

بیا که جان به لب آمد ز شوق دیدارت
همیشه یار دل من! خدا نگه‌دارت!

چو اشک بر سر بازار دیده پای گذار
الا که گرم‌تر از محشر است بازارت!

نشسته‌اند به راه و ستاده‌اند به صف
پیمبران الهی به شوق دیدارت

سلامت دو جهان را به هیچ انگارد
عنایتی که تو داری به جان بیمارت

مرا دمی ز کمند غمت رهایی نیست
که بوده این دل ما دم به دم گرفتارت

مطاع مهر تو سرمایه‌ای است بی‌نقصان
دلم خوش است بدین مایه‌ام خریدارت

رسان به تربت زهرا سلام ما و بگو
بده ز دور جواب سلام زوّارت

سری ز پنجرۀ خانه‌ات درآر و ببین
به صد امید نشستیم پشت دیوارت

قبول شعر «مؤیّد» نکوترین صله است
قبول کن که نباشد جز این سزاوارت

سید رضا موید

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا