«چند روز قبل آقای رضایی را – صاحب چلوکبابی رضایی که از دوستان قدیممان بود، و اوائلی که ازدواج کرده بودیم مستأجر ایشان بودیم – در صحن عتیق، نزدیک پنجرهٔ فولاد دیدم. حالاش را پرسیدم؛ گفت: از این بهتر نمیشود! گفتم: چطور؟ گفت: چند روز قبل، سرپرست آشپزخانهٔ حضرت برای من نقل کرد:
🔸 در آشپزخانهٔ حضرت، گربههای زیادی هستند که بر سر سفرهٔ احسان حضرت، سبیلشان چرب است. در بین آنها یک گربهٔ خیلی چاق و پرخوری بود که حقّ بقیّه را هم میخورد و همه از دست او شاکی بودند و ناراحت.
🔹 تا آنکه کیسهای آوردم و او را میان کیسه کرده و در صندوق عقب ماشین گذاشتم. بردم میدان ضد[کذا] رها کردم که دیگر نتواند بیاید.
🔸 شب که استراحت کردم، حضرت رضا – عليه السّلام – را در عالم خواب دیدم؛ فرمودند: چرا گربهٔ مرا بردی؟ مگر از مال تو میخورد؟ مال من بود، به تو چه مربوط بود؟ گفتم: آقا! حقّ دیگران را میخورد. فرمودند: بقیّه هم حقّ خودشان را میخوردند. فردا صبح میروی و گربه را میآوری، همانجا ایستاده است.
🔹 من صبح سوار ماشین شدم، رفتم، دیدم همان وسط میدان رو به گنبد مبارک، گربه ایستاده و پیوسته گنبد را تماشا میکند. سر کیسه را باز کردم، فوراً پرید میان کیسه.
🔸 وقتی خواستم سوار ماشین شوم، یکی از صاحبان مغازهٔ آنجا آمد گفت: آقا این گربه را شما آورده بودید؟ گفتم: آری، مگر چه شده؟ گفت: این گربه از دیروز اعتصاب غذا کرده، هرچه جلویش گذاشتیم، حتّی کباب برایش بردیم، نخورده است!
🔹 جریان را نقل کردم، و او را به آشپزخانهٔ حضرت برگرداندم».
📚 (ما سمعتُ ممّن رأیتُ، ج۲، ص۳۰؛ ناقل: حبیب ابراهیمیان)