مقدمتاً معروض میدارم با این که مرحوم آقای حجت استاد و ابوالزوجه حقیر بود خیلی به منزل ایشان آمد و شد نمیکردم و دخالت در امور مربوط به جریان ریاست ایشان نداشتم ولی ایشان در زمان آقای بروجردی تقریبا مرجع مطلق یا اکثر آذربایجان بودند و در تهران هم آذربایجانی ها و بعضی غیر از آذربایجانیها شاید نوعاً به ایشان مراجعه میکردند و ایشان شهریه میدادند و در حدود خود از لحاظ داشتن پول دستشان باز بود.
در زمستان سال … ظاهراً اوایل زمستان بود که هوا درست سرد نشده بود ایشان مشغول تعمیر خانه بودند و یک قسمتی را هم خاک برداری کرده بودند که بنای جدیدی بسازند و در قسمت دیگری هم عمله مشغول کارهای لازم دیگر بودند؛ از جمله حفر چاه یا سنگ بند کردن چاه که از ضروریات خانهها میباشد. بانی این تعمیرات نیز خودشان نبودند و یکی از ارادتمندان ایشان بود که ساکن تهران بود و فعلاً درست یادم نیست، گمان میکنم کسی بود به نام چایی چی.
نگارنده یک روز صبح رفتم خدمت ایشان در اندرون روی تخت نشسته بودند و حالشان خیلی غیر عادی نبود. ایشان به واسطه برنشیت مزمن نوعاً موقع سردی هوا سینه تنگی شدیدی داشتند. در آن موقع با شروع سردی هوا بیش از متعارف مزاج ایشان [ناراحت] به نظرم نمیرسید.
مطلع شدم که عمله و بناهارا جواب گفتهاند. گفتم: آقا چرا عمله و بناها را جواب گفتهاید؟ به طور صریح و جزم گفت: من بناست بمیرم، دیگر بنایی برای چه! من هم چیزی نگفتم و یادم نیست خیلی تعجب کرده باشم از این جواب.
پس از آن به من فرمود: عزیزم این چند روز اینجا بیا؛ مقصود این بود که مانند سابق دوری نکن. من ظاهراً هر روز صبح پس از تمام شدن درس مکاسب که در اتاق بیرونی میگفتم میرفتم و گاهی شبها نیز اوایل شب می رفتم.
یک روز که به ظن غالب روز چهار شنبه بود مخصوصاً پیغام دادند که خدمتشان بروم برای کاری، آن روز رفتم مجری آهنی که همان مجری مرحوم والد بود نزد ایشان، یا مجری آهنی دیگری بود ( الان تردید کردم) جلوی رویشان آقای حاج سید احمد زنجانی نیز نشسته بودند. اوراق و اسناد مالکیت و غیرها را دادند به آقای زنجانی و آنچه پول نقد در جعبه بود به بنده دادند که به مصارف معینه برسانم که یک قسمتی از آن را هم سهم من قرار دادند. قبلاً وصیت خود را در چند نسخه نوشته بودند که یکی از آنها را نزد من فرستادند و الان موجود است، پول در نجف داشتند، پول در تبریز داشتند، پول در قم نزد حاج محمد حسین یزدی مرحوم که یکی از اوصیای مرحوم والد بود داشتند، وصیت کرده بودند که آنچه پول نزد وکلای ایشان موجود است همه سهم مبارک امام است و زمینی که بعداً قسمت عظیمی از مسجد آقای بروجردی شد. ایشان برای مدرسه خریده بودند و به اسم خودشان بود، در وصیت نامه نوشتند که آن هم سهم مبارک امام است و ارث برده نمیشود و اگر آقای بروجردی خواستند به ایشان برای مسجد بدهند ( علی الظاهر) پولشان منحصر به همان محتوای جعبه بود و چند روز هم بود که پول وجوه از کسی نمیگرفتند ولی ظاهراً آقای زنجانی میگرفتند.
در همان اول ماه که ایشان فوت شدند، شهریه را آقای زنجانی دادند. فقط چند قران پول خورده در جیب بوده است که صبیه ایشان که زوجه این جانب است از جیبشان بیرون آورده و زیر متکا گذاشته بودند که آقا که خوب شدند صدقه بدهند.
این کاری است که زنهای قدیمی مینمودند و من از قدیم با این رسم آشنا بودهام. مثل اینکه صدقهای که میخواستند بدهند گرو برمیداشتند، فقط همان پول مانده بود که آن هم آقا نمیدانستند. وقتی که وجوه محتوای جعبه را به نگارنده دادند که به محل برسانم، گفتند: -در حالی که دستها به طرف آسمان بود- خدایا من به آنچه تکلیف داشتم عمل کردم (قریب به این مضمون) تو هم مرگ من را برسان!
من که رویم به ایشان باز بود گفتم: آقا شما بیخود این قدر ترسیدهاید! شما هر سال در زمستان همین ناراحتی را دارید بعداً خوب میشوی. فرمود: نه، امر من یا فوت من ظهر است.
من دیگر چیزی نگفتم و فوراً در پی انجام فرمودههای ایشان رفتم و از لحاظ این که مبادا ایشان ظهر وفات نمایند و تکلیف این پولها غیر معلوم گردد که آیا باید به ورثه بدهم یه به همان موارد، درشکه گرفته و سوار شدم و تا ظهر نشده انجام دادم و ایشان آن روز ظهر وفات نکردند و شنبه بعد از این چهارشنبه وفات کردند.
به محض وفات ایشان من آمدم جانب بیرونی صدای اذان از مدرسیه حجتیه تازه بلند شده بود یکی از همین شبها به من گفتند قرآن را به ایشان بدهم. قرآن را باز کردند ظاهراً با توجه و ذکری اول صفحه جمله شریفه «له دعوة الحق» بود و ظاهراً ایشان گریه کردندعرضی با خدا کردند که فعلا یادم نیست مهر خود را همان شب و یا شب دیگری شکستند.
یکی از همین روزهای نزدیک وفات بود که در یک آن چشمش به در بود و پیدا بود که یک چیز باالخصوصی را مشاهده میکند و میگفت آقا علی بفرما! ولی طولی نکشید که به حالت عادی برگشت در دو سه روز آخر نوعاً مشغول راز و نیاز بود و یک مرتبه دعای عدیله را نمی دانم من خواندم، یا کس دیگری یادم نیست.
روز وفات ایشان من با کمال اطمینان درس مکاسب را در منزل گفتم چون حالشان خیلی غیر عادی نبود پس از آن رفتم در همان اطاق کوچک که ایشان بستری بودند در آن هنگام فقط دختر ایشان که زوجه این جانب است آنجا بود و خود آقا رویشان به طرف دیوار بود و مشغول ذکر و دعا ایشان گفتند: آقا امروز مقداری مضطرب است، اضطراب ایشان شاید همین ذکر و دعای زیاد بود و من که سلام کردم جواب دادن و گفتند: امروز چه روزی است؟ گفتم: روز شنبه است. گفتند: آقای بروجردی به درس رفتند؟ گفتم: آری. از صمیم دل شاید چند مرتبه گفت الحمدالله؛ صحبتهای دیگری کردند که برای مراعات اختصار نمینویسم.
دختر ایشان گفتند: آقا امروز یک مقداری مضطرب است قدری تربت به ایشان بدهیم. گفتم: خوب است، ایشان تربت را فراهم کردند من خدمتشان عرض کردم که میل بفرمایید، ایشان نشستند و من استکان را جلویشان بردم، خیال کردند غذا یا دواست قدری با اوقات تلخی گفتند: این چیست؟ گفتم: تربت است. فوری قیافه باز شد و آب تربت را تا آخر سر کشیدند و بعداً این کلمه را من خودم شنیدم که گفتند: « آخر زادی من الدنیا تربة الحسین » یا فقط تربت را گفتند، مظنون اولی است و دو مرتبه خوابیدند و به حالت اولیه برگشته و مشغول دعا و ذکر شدند دیگر من یا در بیرونی و یا اندرونی همانجاها بودم برای دومین بار ظاهراً به امر و تقاضای خودشان دعای عدیله را برای ایشان قرائت کردند.
آقا سید حسن پسر دوم ایشان رو به قبله نشسته و خود ایشان در حالی که سینه را تکه به متکایی داده بودند در حال نشستگی می خواندند، به فارسی و ترکی با کمال شدت و صمیمیت عقاید خود را در مقابل حق متعال ابراز میداشتند. یادم هست که نسبت به امیر المؤمنین علی علیه السلام پس از اقرار به خلافت میگفتند: بلا فصل هیچ فصلی یخده لاپ بلا فصل، لاپ بلافصل، کیمین فصل وار و نسبت به ائمه از ولد پیغمبر و علی این آیه را میخواندند: مثل کلمة طیبة کشجرة طیبة اصلها ثابت و فرعها فی السماء »
من هم کناری ایستاده بودم و این منظره جالب و معنوی را با کمال اعجاب تماشا میکردم. در ذهنم خطور کرد که به ایشان بگویم آقا دعایی به ما بکن! خجالت مانع شد چون:
اولّا آن مرد مشغول به خودش بود و توجهی به جای دیگری نداشت فقط خود را در مقابل خدا و انجام وظایف قبل از مرگ میدید.
و ثانیاً این تقاضا مشعر به این بود که ما هم متوجه به مرگ آقا و تسلیم مردن ایشان شدهایم من همین جور ساکت در عقب این ماجرا و جمعین حاضر که یکی آقا سید حسن و دیگری صبیه ایشان و شاید دیگری خانواده ایشان بود ایستاده بودم و این را نیز شنیدم که میگفت:
خدایا عقاید من همه حاضر است و همه را به تو سپردم، به من برگردان. همانجا من ایستاده بودم و ایشان هم در همین احوال بود که یک مرتبه در همان حال نشستگی و تکیه بر متکا در صورتی که رو مقابل قبله بود نفسشان نیامد.
خیال کردند که آقا قلبشان گرفته است قدری قطره کرامین به دهن ایشان ریختند من دیدم که دوا از اطراف لبها فرو ریخت همان آن فوت شده بودند و پس از آب تربت حتی چند قطره کرامین هم به دستگاه گوارش ایشان نرسید. من کاملاً متوجه شدم که ایشان فوت شدهاند آمدم بیرونی صدای اذان را از مدرسه حجتیه شنیدم؛ که فوت ایشان مقارن اول ظهر حقیقی بود که خود روز چهار شنبه گفتند که امر من یا فوت من ظهر است.
این مرد بزرگوار کسی بود که اگر میخواست یک سفر چند فرسخی بکند فرضاً برای دوا و غذا با گماشتگان خود چند روزی داد و فریاد داشت. آدم بسیار دقیق و باریکبین و عجول بود، ولی در این سفر آرام و بی دغدغه بود. مهمانی دنیایی را نیز به این آرامی و بدون قید و شرط نمیرفت.
البته تحقیق این است که قید و شرط این سفر با سفرهای دیگر فرق دارد. ایشان در این سفر هم کاملاً قید و شرطهای سفر را مراعات کرد وضع وجوه را کاملاً روشن کرده بودند. که یک شاهی از آن به ورثه نرسید . وجوه نجف به نجف داده شد و وجوه در قم که نزد حاج محمد حسین یزدی بود به نحف داده شد و وجوه موجود در تبریز به اهل علم تبریز داده شد و موجودی هم هیچ نداشته چنانچه تفصیلش گذشت.
این داستان گذشته از اینکه صورت روشنی است از یک ایمان محکم، مشتمل بر آیات غیبیه چندی است.
۱- اینکه خبر داد به مرگ خود در ظهر و ظهر واقع شد تحقیقاً.
۲- مکاشفهای که امیر المؤمنین را مشاهده فرمودند.
۳- خبر داد به اینکه آخرین توشه من از دنیا تربت است و چنین شد. بدون آنکه خودش تربت را بخواهد یا آنکه احتمال دهد که آن استکان آب تربت بوده است، چون با تندی و اکرا ه پرسیدن که این چیست مثل کسی که عازم است رد کند.
منبع: کتاب سر دلبران،مرحوم حاج شیخ مرتضی حایری- صفحه206