زندگی دشوار طلبگی را چگونه تحمل می‌کنید؟!

روزی در نجف اشرف در ایوان حجره‌ام در مدرسه قوام مشغول مطالعه بودم.

شخص غریبه‌ای وارد مدرسه شد. مقداری در مدرسه قدم زد و اوضاع طلبه‌ها در مدرسه را مطالعه کرد.

طلبه‌های مدرسه به ایشان احترام می‌کردند.

اما هنگامی که از جلو ایوان حجره بنده رد شد سلام داد، بنده معمولی به ایشان جواب دادم.

این شخص وضع ساده و در عین حال سخت طلبه‌ها را که دید، با تعجب از طلبه‌ها پرسید:

شما چطور در چنین جایی زندگی می‌کنید؟ خودتان غذا می‌پزید، لباسهایتان را می‌شویید و…؟! 

هر کسی چیزی گفته بود ام،

هیچ یک از طلبه‌ها نتوانسته بود جوابی بدهد که برای او قانع کننده باشد.

دوری زد و به طرف ما آمد و مجددا سلام کرد من هم جواب ایشان را دادم.

گفت اجازه می‌فرمایید چند دقیقه‌ای خدمت شما بنشینیم، از جا بلند شدم و احترام کردم و ایشان را روی تشک نشاندم.

خواستم چایی بگذارم اجازه نداد و گفت وقت کم است و مشغول صحبت شدیم.

[احتمالا انتخاب حجره ایشان اتفاقی نبوده بلکه به دلیل این بوده است که در همان مطالعه سطحی طلبه‌ها، متوجه تفاوت ایشان با سایرین شده بود و یا این که طلبه‌های دیگر به ایشان ارجاع دادند.]

پس از نشستن شروع کرد به پرس و جو از وضعیت زندگی طلبه‌ها.

پرسید: شما همیشه در همین مدرسه زندگی می‌کنید؟ و همین حجره همه زندگی شماست؟

گفتم: آری. تعجب کرد

و پرسید: چه کسی برایتان غذا درست می‌کند؟

گفتم: خودمان. بیشتر تعجب کرد و پرسید چه کسی کارهایتان را انجام می‌دهد؟ مثلا لباس‌های شما را چه کسی می‌شوید؟

گفتم: خودمان. پرسید:

اگر بیمار شوید چه؟!… و…. همین جور از وضعیت زندگی طلبه‌ها می‌پرسید و بیشتر تعجب می‌کرد.

وی که احتمالا از تجار ایران بود و برای زیارت به نجف آمده بود، زندگی طلبگی ما را با زندگی خودش مقایسه می‌کرد و به خاطر اختلاف زیادی که می‌دید، نمی‌توانست شرایط زندگی طلبگی را هضم کند.

وقتی چنین دیدم به او گفتم: شما غصه ما را نخورید ما خیلی هم خوش هستیم. باز هم تعجب او بیشتر شد.

ناچار شدم برایش مثلی بزنم و قصه جانفشانی مورچه‌ای را در طلب محبوبش گفتم.

جانفشانی مورچه‌ای در طلب محبوبش

مورچه‌ای از سنگ صافی بالا می‌رفت. چند قدمی که بالا می‌رفت، به خاطر صافی سنگ سُر می‌خورد و به زمین می‌افتاد.

دوباره شروع می‌کرد و…، سه باره و…، همین طور بدون اینکه از خستگی ناامید شود به کارش ادامه می‌‌داد.

کسی که شاهد ماجرا بود، خسته شد و به زبان حال به او اعتراض کرد.

مورچه در پاسخ گفت: من بالای آن سنگ محبوبی دارم که باید تمام تلاش خود را صرف رسیدن به او کنم.

ما طلبه‌ها هم آرزویی داریم

پس از قصه مورچه، گفتم سوالی از شما دارم. گفت بپرس.

گفتم اگر هدف خیلی مهمی داشته باشید، سختی را تحمل می‌کنید یا نه؟ گفت بله، البته.

در ادامه دادم و گفتم: ما طلبه‌ها هم هدف و محبوبی داریم که برای رسیدن به آن، همه سختی‌ها و ناگواری‌ها را تحمل می‌کنیم.

هدف خیلی مهم ما این است که یک قطره از علوم اهل بیت علیهم السلام را کسب کنیم.

برای همین نه تنها سختی ها را تحمل می‌کنیم بلکه لذت هم می‌بریم.

آن بنده خدا پس از شنیدن این مثل، دیگر قانع شد و توانست تحمل شرایط دشوار طلبگی را هضم کند.

برخی این دو جریان فوق را در ضمن یک قضیه، این گونه نقل کرده‌اند:

در ایامی که در نجف اشرف در مدرسه قوام مشغول تحصیل بودم تاجر محترم و خیّری از ایران آمده بود… لذا در مجلس مهمی گفته بود ما از حوزه نجف چیزی نفهمیدیم.

اتفاقا روزی با همراهان به مدرسه قوام آمد…

در ضمن من به ایشان گفتم شنیده‌ام شما فرموده‌اید از حوزه نجف چیزی نفهمیدیم

گفتند بلی. من به ایشان عرض کردم اجازه می‌دهید قصه‌ای نقل کنم؟

و ادامه دادم که در گذشته شخصی وصف شهر حلب را شنیده بود…

«روزنه‌ای به عبودیت فقیهانه» خاطراتی از عالم ربانی مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی  

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا