شعری از ملاطاهر نائینی!

آنکه دایم هوس سوختن ما میکرد

کاش می آمد و از دور تماشا میکرد

دوش در خرمن جانم زده بود آن آتش

که فلک از تف آن شعله محابا می کرد

نقد جان در عوض نیم نگه میدادم

چشم پر نازش اگر میل به سودا میکرد

نگهش دوش به من زهر هلاهل می داد

وز تلافی سخنش کار مسیحا میکرد

صبر عزت طلبم گفت مرو سوی وصال

شوق خواری طلبم لیک تقاضا میکرد

یوسف از نسل کسی بود که آشوب نداشت

عصمتش اینهمه آزار زلیخا میکرد

گفتمش عزت جاوید به خواری مفروش

بر سر کوی تو آن رفت که دل جا می کرد

این همان وادی عشق است که هر لحظه فلک

بهر مجنون ستم تازه مهیا میکرد

گر فلک دشمن ما گشت چه شد گو می باش

رفت آن روز که دل میل مدارا میکرد

جرات نوح برون برد زطوفان ؛ کشتی

جان نمی برد گر اندیشه ز دریا میکرد

یاد ازآن روز که چون گرم نیازم  می دید

ساقی حُسن  مِی ناز به مینا میکرد

غمزه اش راه نظر بسته بر ارباب هَوَس

مدعی از پی او کوشش بیجا میکرد

شب به یک چشم زدن خون ملایک می ریخت

گر به تعلیم غضب چشم به بالا میکرد

خصمی چرخ و جفای دو جهان

طاهری چون نگه گرم تمنا میکرد

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا