جندب بن زهير ازدى مىگويد: وقتى كه خوارج از على- عليه السّلام- جدا شدند، آن حضرت براى جنگ به سوى آنان رفت، ما با او روانه شديم و به لشكرگاه آنان رسيديم و شنیدم که ایشان با صدای خفیفی مانند صدای زنبور عسل قرآن می خوانند و ميان آنان كسانى بودند كه لباس كلاهدار(باشلیق، لباس مخصوص پارسایان صدر اسلام) پوشيده بودند و پیشانی آنها (بر اثر کثرت سجده) پينه بسته بود!
وقتى كه اين حالت را از آنان ديدم شكّ بر من عارض شد، به گوشه اى رفتم و از اسبم پياده شدم و نيزه ام را به زمين زدم و زره ام را گذاشتم و لباس جنگى را در آوردم و برخاستم و نماز خواندم و دعا كردم و گفتم:
«بار خدايا! اگر رضايت تو در جنگ با اين مردم است، پس به من نشان بده كه اين حق است و اگر غضب تو در آن است مرا از آن برگردان!».
در اين هنگام على- عليه السّلام- آمد و از استر رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- پياده شد و ايستاد و نماز خواند، در این هنگام مردى آمد و گفت: آنان از رودخانه گذشتند، بعد شخصى ديگر كه اسبش را تند مى راند آمد و گفت: از آن گذشتند و رفتند.
حضرت فرمود: از آن نهر نگذشتند و نمى گذرند و كنار آن كشته مى شوند، اين پيمانى است از رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله-
باز فرمود: اى جندب! اين تپه را مى بينى؟ گفتم: آرى. فرمود: رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- به من گفته است كه كنار آن نهر كشته مى شوند. (بخدا سوگند نمي رهند از ايشان ده نفر و هلاك نمى شود از شما ده نفر) سپس فرمود: ما كسى را به سوى آنان مى فرستيم تا آنان را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش بخواند ولى او را تيرباران مى كنند و كشته مى شود.
راوى مى گويد: به لشكرگاه آنان رفتيم، برنخاسته و كوچ نكرده بودند. پس حضرت لشكر را منظم كرد و جلو صف آمد و فرمود: چه كسى اين قرآن را مىگيرد تا به سوى اين قوم برود و آنان را به كتاب خدا و سنّت پيامبر فرا خواند، ولى او كشته مى شود و جايش در بهشت است. فقط يك جوان از قبيله بنى عامر بن صعصعه پاسخ آن حضرت را داد، وقتى على- عليه السّلام- كمى سنّ او را ديد، فرمود: به جاى خود برگرد.
دوباره حضرت سخن خويش را تكرار كرد و باز همان جوان پاسخ حضرت را داد. على- عليه السّلام- فرمود: بگير! امّا بدان كه كشته مى شوى. پس جوان قرآن را نزد آنان برد تا اين كه سخنش را بشنوند. آنان را به آنچه على- عليه السّلام- فرموده بود، خواند اما او را تير باران كردند و آنقدر تير زدند كه وقتى برگشت مانند خار پشت گرديده بود. در اين هنگام حضرت فرمود: به آنها حمله ببريد و حمله كرديم.
جندب مىگويد: در این هنگام شكّم برطرف شد و با دست خود هشت نفر را كشتم…!
بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج33، ص: 386