متن دلنوشتهٔ حاج آقا مرتضی حائری در بیست و چهار سالگی!

بسمه تعالی شأنه

این خطوط مدادی در سنهٔ ۱۳۵۷ [ه‍ ق] نوشته شده است. در موقعی که در بستر جراحت سختی بودم، و خطر مشمولیّت نظام‌وظیفه که در آن سال متوجّهِ من شده بود، بی‌اندازه روح‌ام را مشوّش نموده بود. و انصافاً جای تشویش هم بود. لیکن از آن‌جائی که:

و کَم لل‍ّهِ مِن لطفٍ خفيّ
یدقّ خفاه عن فهم الذّکيّ،

الطاف آشکارا و پنهانی خداوند، سرتاپای وجود انسان را گرفته، و این وجود مقدّس و پاک همواره متوجّه بندگان و مخلوقات خود است، خطر رفع شد و به … [اسباب‌ها / راه‌ها] رفع گردید.

و اینک که روز دوشنبه، ۱۰ جُمادَی الأولی ۱۳۵۹ می‌باشد، برای تشکّر و قدردانی به اندازهٔ مقدور، این چند کلمه را نوشتم. چون نظرم به این خطوط متوجّه شده و متذکّر آن دوران شدم.

از دست و زبانِ که برآید
کز عهدهٔ شکرش به در آید؟

اینک اشتغال دارم به تألیف دو کتاب؛ یکی کتاب خمس به عنوان شرح عروة الوثقیٰ، و دیگر کتاب شرح عهدنامهٔ مولیٰ امیرالمؤمنین – ع -. و پس از آن خیال دارم کتابی دینی بنگارم، آن‌طور که در نظر دارم.

چنان‌چه خداوند موفّق فرماید و از هر جهت مقدّمات‌اش را فراهم آورد.

خداوندا! از تو می‌طلبم که مرا موفّق فرمائی این سه کتاب را با کمال نشاط روح و انبساط قلب، و با قلبی پاک مملوّ از احساسات خدائی و دینی، و با سینهٔ باز و منشرح، به اتمام رسانم و مورد استفادهٔ مسلمین [واقع] شود.

خداوندا! از تو می‌طلبم که امورات دنیوی و اخرویِ مرا آن‌طور که شایستهٔ من است مهیّا فرمائی، چنان‌که تابه‌حال مهیّا فرمودی.

خدایا! می‌دانی که قلبم مملوّ است از رضا و خشنودی از تو، و پر است از حسن ظنّ به تو. و جز وجود اقدس تو ملجأ و پناهی ندارم. گرچه در حقیقت، احدی جز وجود تو ملجأ و پناهی ندارد، و متصدّیان ظاهری در نظرِ ناظران جز عکسی منقّش نیستند.

آن بوسه‌ای که پدر از پسر با کمال رأفت و مهربانی می‌کند و آثار احساسات درونی خود را بدون اختیار ظاهر می‌سازد، آیا از خودِ اوست یا وجود مبارک تو است؟ بی‌خرد است کسی که بگوید از خود اوست. این اظهارات، ثمرهٔ آن محبّت‌های درونی است که خداوندا تو در قلب وی نهاده‌ای و بالفطره مجبول شده است که نوکری این مخلوق غدّار [را] بکند.

خداوندا! مکرّر گفته‌ام و جز این در قلب‌ام نیست که: پدر و مادر و سایر اشخاصی که محبّت به انسان می‌ورزند، نوکران تواند که تو برای خدمت مخلوقات کوچک و ضعیف خود معیّن فرموده‌[ای].

خداوندا! قلبم پر است از تشکّرات تو، و پر است از محبّت به تو. و مطمئنّ‌ام جز رحمت تو در دنیا و آخرت به من نخواهد رسید.

موقعی که پدرم مرد، خیال کردم که تمام راحتی‌ها و خوشی‌ها از من سلب شد. پس از آن فهمیدم که چه خیال شرک‌آمیز [و] فاسدی بوده است این خیال! متعجّب شدم که تا چه اندازه جهل بر انسان تیره[چیره؟] می‌شود و قلب او را می‌گیرد که روشن‌تر از آفتاب را نمی‌بیند. بعد با خود گفته‌ام: آن خداوندی که برای من نوکر معیّن فرموده بود، اینک نوکر را گرفت و خودم را بالاستقلال مورد توجّه خود قرار داد.

اینک چهار سال است تقریباً [که] از فوت پدرم می‌گذرد. اگر بهتر نگذشته باشد بدتر نشده است. پس از این هم مطمئنّ‌ام که خداوند مرا مورد لطف قرار داده است و می‌دهد. چه در دنیا باشم چه نباشم. خدایا از تو می‌خواهم …».

 خوانش: علی قنبری بیدگل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا