میخ مركب را به گل زن نى به دل!

خوب كلمه‌اى گفته است این فارسى زبان هر كى بوده، میخ مركب را به گل زن نى به دل! خیلى تعبیر خوبى كرده است. اسب را هر وقت سوار مى‌شوى به منزل كه رسیدى، خوب علاقه آدم به او دارد كه فرار نكند، میخش را بكوب به زمین!

البته او را باید حفظ كنى، برایش كاه و جو فراهم كنى، و… اما اگر علاقه به او خیلى داشتى تا بخواهى از اینجا بروى در یك دكانى براى خودت یك چیزى بخرى یا براى او مى‌ترسى این از بین برود میخ او را به قلب خودت بكوبى خوب چطور مى‌شود آدم؟ همانجا فورى مى‌میرد.

خوب ببینید این بدن انسان، این دنیا، به منزله‌ى مركب است، این بدن انسان هم به منزله مركب است كه روح بر او سوار شده و به وسیله این مركب مى‌خواهد به منزل برسد، به این بدن فرمان مى‌دهد نماز بخوان، روزه بگیر، حج برو، چكار بكن، چكار بكن!

سوار كرده خداوند عالم روح را بر مركب بدن، او راكب است و این مركوب، باید بدن را حفظ كنى، از سرما، گرما، جهات دیگر، لباس، مسكن، همه چیز لازم است، باید این مركب را حفظ كنى تا سوارى بدهد، تا بتوانى با آن نماز بخوانى، روزه بگیرى حج بروى، این بدن باید سوارى بدهد.

حالا یك كسى به اسبى، الاغى سوار بشود، مى‌خواهد برود جایى، این بدن هم به منزله همان است، این دو جور است، یك مرتبه ‌این است كه وارد یك منزلى كه مى‌شود این اسب را مواظبت مى‌كند، برایش كاه و جو و هر چه لازم دارد تهیه مى‌كند، براى خودش هم همین طور، این هم مركب سالم مانده هم خودش سالم مانده، به منزل مى‌رسد، بدن را باید مواظبت كرد، لباس مى‌خواهد، چى مى‌خواهد، اما از راهش دیگر، از حلال.

اما یكى هست مى‌بینى نه، این از این مركب خیلى خوشش آمده، به او دل بسته، به هر منزلى كه مى‌رسد همه‌اش مشغول قشو كردن اوست، از خودش به كلى فراموش كرده، اصلا فانى شده در آن، یك مرتبه متوجه مى‌شود كه از گرسنگى مرده، یا میخ او را به قلبش كوبیده هلاك شده، این بدن را باید مواظبت كرد البته، باید انسان دنیا را تحصیل كند براى آخرتش، باید تحصیل كند، اما علاقه نبندد.

این بدن یك الاغى است كه سوار شده است انسان، باید به وسیله‌ى الاغ به منزل برسد، نماز بخواند، روزه بگیرد، چه كار كند، حرف بزند، عبادت كند، همین طور، اما اگر همیشه مواظب این الاغ شد ، آن شب عرض كردم انسان به هر چه زیاد توجه كرد بیشتر به او علاقه پیدا مى‌كند، آن وقت گاهى مى‌بینى انسان به قدرى به این بدن علاقه پیدا مى‌كند كه از خودش به طورى فراموش مى‌كند كه الاغ و صاحب الاغ یكى مى‌شود.

او خیال مى‌كند همه‌اش همین است، دیگر روح و آخرت و مبدأ و قیامت و فلان و فلان همه و همه همین خودش است، الاغ با صاحب الاغ اتحاد پیدا مى‌كند، یكى مى‌شود، این علاقه است ها!

اگر به چیزى دل بست آدم، علاقه پیدا كرد به دنیا ،دل انسان اگر به دنیا زیاد توجه پیدا كرد آن دل مى‌شود عین یك دهى كه پر است از الاغ و گوسفند و پشكل و پهن و… دلى كه به دنیا علاقه پیدا كرد، میخ محبت دنیا كه به قلب كوبیده شد، آن دل نیست، آن یك دهى است؛ یعنى همه‌اش توى آن قلب الاغ و گاو و اسب و پول و… صبح تا به شب در این فكرهاست، آن دل نیست، دهى است پر از گاو و خر و حیوانات! مى‌بینى همه‌اش توجه به همین زندگى دنیا دارد، چى داشته باشم، چى نداشته باشم؟ آن رفیقم ترقى كرده، او چنین شده، او اِلِه شده، چه كاره شده! قلب مضطرب است، همیشه این ور و آن ور، به منزله یك دهى است، دل نیست، ده است.

آن وقت این اضطرابى كه دارد آن حقایق، معارف، علوم، در این قلب منعكس نمى‌شود، مثل آن حوضى است كه اگر سنگى بیندازى آبش مضطرب بشود این ستارهها و ماه و اینها درست معلوم نمى‌شود، باید آرام باشد قلب.

همیشه فكر دنیا! چه خبر است دیگر؟ به قدر لازم، آنى كه واجب است، آنى كه مستحب است، آن مقدارى كه لازم است، همان مقدار آدم بگیرد، آن وقت و لنحیینه حیاة طیبة، قلب آرامش پیدا مى‌كند، حیات قلب!

و الا اگر همیشه انسان به دنبال دنیا و فكر باشد هى علاقه‌اش بیشتر مى‌شود و بیشتر مى‌شود، اتحاد راكب و مركوب لازم مى‌آید، آن دل مى‌شود یك دهى، آن یك میتى است بین الاحیاء، مرده‌اى بین احیاء راه مى‌رود، حرف مى‌زند، خیلى هم زرنگ است، اما یك مرده، میت بین الاحیاء!

“از مجموعه بیانات عالم ربانی مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی”

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا