مرحوم محدث نوری، در کتاب شریف نجم الثاقب، در حکایت شصت وهفتم، داستان تشرف شهیدثانی را در شب چهارشنبه، دهم ربیعالأول ۹۰۶ق، اینگونه مینویسد:
مرحوم شهید ثانی بههمراه کاروانی در حال سفر بود. در بین راه به جایی به نام رمله رسیدند.
شهید خواست به مسجدی که معروف به جامع ابیض است، به جهت زیارت نمودنِ انبیایی که در آنجا مدفون هستند، برود.
پس از ورود، مشاهده نمود که درب ورودی، قفل است و هیچکسی در مسجد نیست.
دستش را بر روی قفل گذاشت و کشید. به اعجاز الهی در باز شد.
داخل مسجد شد و مشغول بهنماز و دعا گردید.
پس از انجام اعمالش، به خاطر توجّهاش به سوی خداوند متعال، متوجّه شد که کاروان رفته و هیچ کسی از آنها نمانده، لذا از قافله خود جا ماند.
نمیدانست باید چه کند؟! و در مورد رسیدن به آنکاروان فکر میکرد؛ چرا که وسایل او نیز بار شتر بوده و همراه کاروان رفته بود!
شروع بهپیاده رفتن بهدنبال کاروان کرد، و به راه افتاد تا اینکه از پیاده رفتن خسته شد و به آنها نرسید و از دور هم آنها را نمیدید.
وقتی در آن وضعیّت سخت و دشوار گرفتار شده بود، ناگهان مردی را دید که بهطرف او میآمد، که سوار بر سوار استری است.
وقتی بهاو رسید، فرمود:
«پُشت سر من سوار شو [تا تو را بهکاروان، برسانم]».
آن آقا وی [شهید ثانی] را ردیف خود سوار، و مانند برق، در مدّت کوتاهی، بهکاروان رسانده، او را از استر پیاده کرد و بهاو فرمود:
«پیش دوستانت برو»!
او هم پیاده شد و وارد کاروان گردید.
شهید میگوید:
«در جستجوی آن بودم که در بین راه، او را ببینم ولی اصلاً او را ندیدم و قبل از آن هم ندیده بودم».
نجم الثاقب، محدّثنوری، (انتشارات مسجدمقدسجمکران، چاپ اوّل، ۱۳۷۵ش)، ص۵۹۸_۵۹۹ @matalebe_nab_dar_menbar