چشم فرو بسته اگر وا کنی
در تو بُوَد هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر ، نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته ، طبیب تو نیست
از تو بُوَد، راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو، پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن ،که طبیب خودی
غیر ، که غافل زِ دلِ زار توست
بی خبر از مصلحت کار توست
چشم بصیرت نگشایی چرا ؟؟
بی خبر از خویش چرایی؟ چرا ؟
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش ، باش
صید، که درمانده زِ هَر سو شد است
غفلت او ، دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بُوَد جای تو. ، ای وایِ تو
از ره غفلت ، به گدایی رسی
ور بخود ایی، به خدایی رسی!
ای شده نالان زغم و رنج خویش
چند ، نداری خبر از گنج خویش
گنج تو باشد ، دل اگاه تو
گوهر تو ، اشک سحر گاه تو
مایه امید ، مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان ، دیر را
غیر ، ز دلخواه تو اگاه نیست
زانکه دلی را به دلی، راه نیست
خواهش مرهَم ، زِ دل خویش کن
هرچه طلب میکنی ، از خویش کن!
چقدر این شعر زیباست.
چقدر این شعر زیباست ..
ممنون که در راه اشاعه ادبیات فارسی گام برمیدارید ..
ممنون از محبت و لطف شما
سلام. این شعر رو انگار قبلا شنیده یا خونده بودم. ولی عجیبه دقیقا مناسب احوال همین روزهای زندگی من بود و انگار پاسخ سوال بی جوابی بود که مدتها ذهنم رو مشغول کرده