نوری میگوید:
شخص پاک، عادل مورد اعتماد من، شیخ مرتضی نجفی، که شیخ جعفر کاشف الغطاء را در اوایل عمرش دیده بود، برای من گفته است:
روزی شیخ، دیرتر به نماز ظهر رفت، در حالی که مردم در مسجد منتظرش بودند. هنگامی که از آمدنش نا امید شدند، فرادا به نماز ایستادند.
ناگهان شیخ وارد مسجد شد و آنها را دید که به نماز مشغول هستند. به سرزنش آنان پرداخت و بر نماز خواندن فرادا اعتراض نمود که: آیا در میان شما کسی نیست که به وی اعتماد کنید و پشت سر وی نماز بخوانید؟
پس، در میان آنان، چشمش به تاجری افتاد که نزد وی به اطمینان و دیانت معروف بود. وی در گوشهای از مسجد به نماز ایستاده بود. شیخ پشت سر او به نماز ایستاد و به وی اقتدا نمود. وقتی که مردم این وضع را دیدند پشت سرش به نماز ایستادند و صفها تشکیل شد.
هنگامی که آن بازرگان، موضوع را متوجه شد، مضطرب و شرمنده شد، اما نه میتوانست نماز را بشکند و نه قادر بود که آن را به پایان برساند، زیرا که پشت سر وی صفهایی تشکیل شده بود که علمای بزرگ بر آن غبطه میخورند چه رسد به عامهی مردم، در حالی که وی سابقهی امام جماعت خصوصاً مأمومینی اینچنین نداشته است و او ناگریز بود که نماز را به پایان برساند.
نماز را در حالی به پایان رساند که از شدت شرم، عرق از هر سویش روان بود . سلام نماز را که داد، برخاست اما شیخ بازویش را گرفت و او را نشاند.
گفت: ای شیخ، با این اقتدا، مرا کشتی، من کجا و امامت جماعت کجا؟
شیخ گفت: تو باید نماز عصر را برای ما بخوانی.
وی به خواهش و التماس افتاد و سخنانی میگفت از قبیل اینکه میخواهی مرا بکشی. من قدرتی بر انجام این کار ندارم.
شیخ گفت: یا باید نماز بخوانی یا دویست شامی [واحد پول آن زمان] به من بدهی.
گفت: پول میدهم و نماز نمیخوانم.
[دویست شامی در آن زمان مبلغ زیادی بود.]
شیخ گفت: باید پول پیش از نماز حاضر شود.
وی کسی را فرستاد و آن پول را آورد و شیخ آن را میان فقرا تقسیم کرد. سپس سوی محراب رفت و نماز عصر را با آنان خواند.
منبع: کتاب داستانهایی از نجف اشرف، صفحهی 81 با اندکی تصرف