گاهی به جای حرف باید گریه آورد!

در اصل هجران تشنگی و وصل باران است

حسی که من دارم همان حس بیابان است
نزدیکی و دوری ملاک وصل و هجران نیست

“راضی “ست او وصل است ؛ ” ناراضی ” ست هجران است

بازار ما گرم است از سنگ سر کوچه

دیوانه محتاج اذیتهای طفلان است

پروانه گر چه سوخته اما پشیمان نیست

روزی پشیمان می شود هر که پشیمان است

گاهی به جای حرف باید گریه آورد

بهتر به حاجت میرسد طفلی که گریان است

فردا گریبان گناهش را نمی گیرند

هر که سر هجران تو پاره گریبان است

با قصد قربت آمدیم و قرب مان دادید

مهمان تو انگار نه انگار مهمان است

قصر است زندانی که یوسف را بغل کرده

قصری که یوسف را به زندان برده زندان است

باید برای تو که منت بر سرم داری

این آبرو را داد ، جان دادن که آسان است

مردم که می خندند ما یک گوشه می گرییم

آدم که عاشق می شود حالش پریشان است

تکلیف این دل را که آواره است روشن کن

دل که بلاتکلیف شد آنقدر حیران است

تنبیه کردم این لبی را که نبوسیدت

بنگر که از حسرت چگونه زیر دندان است

سینه زنان مویه کنان دامن کشان آمد

زینب گلش را دید اما دید عریان است

بر روی کشته لااقل چیزی می اندازند

گیرم که این افتاده اصلا نامسلمان است

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا