آقای محمد ذاکری:
فاطمیه سال 1395 بود. همراه طلبه جوانی به نام آقای مهدوی به عنوان مبلغ گردشی به روستاهای قوچان اعزام شده بودیم.
چند روز به شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها باقی مانده بود که به روستای جعفرآباد (از طرف مشهد نرسیده به قوچان بین دو روستای محمدآباد و داودلی) رسیدیم.
به شخصی به نام آقای حسینی یا هاشمی (تردید از بنده است) که در امور مذهبی فعال بود، برخوردیم.
ایشان در ضمن صحبتهایش دو جریان مربوط به مرحوم حاج شیخ ذبیح الله نقل کرد:
جریان اول:
این که زمانی مرحوم حاج شیخ ذبیح الله عازم مشهد بودند که در مسیر خود به روستای جعفرآباد آمده، تا دو نفر از جوانان روستا را برای تحصیل در حوزه با خود به مشهد ببرند.
بعد از خواندن نماز ظهر یکی از حاضرین از مرحوم حاج شیخ برای صرف ناهار دعوت کرد.
ایشان به جمع حاضر نگاهی کردند و با اشاره به سیدی از اهالی فرمودند ظهر مهمان آقا خواهیم بود.
این سید پدر من بود.
حاج شیخ که راهی خانه پدرم میشوند، عدهای دیگر در حدود ده دوازده نفر، همراه حاج شیخ راهی میشوند.
بعد از نماز ظهر سر زده این جمعیت به خانه پدرم آمدند، در حالی که مادرم هرگز آمادگی برای پذیرایی مهمان نداشت و تنها به اندازه دو نفر (خودش و پدرم) غذا آماده کرده بود.
اما به برکت مرحوم حاج شیخ آن مقدار غذا همه آن افراد را سیر نمود.
جریان دوم:
قصه دومی که آقای حسینی نقل کرد این بود که در جریان سفر حاج شیخ ذبیح الله به روستا یکی از اهالی به ایشان گفت:
آفتی آمده است که تمام برگهای درختان انگور باغش را سیاه کرده است.
مرحوم حاج شیخ به او میفرمایند ظرف آبی بیاور!
ایشان در آن ظرف دعایی میخوانند و میفرمایند که آب را روی برگها بپاشند.
وقتی چنین کردند آفت از برگ درختان برطرف میشود و برگها آن چنان صاف و شفاف میشوند که گویی کسی تک تک آن ها را با آب شستشو داده است.
«روزنهای به عبودیت فقیهانه» خاطراتی از عالم ربانی مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی