روزی پدرم در این مسجد می خواستند نماز جماعت بخوانند و من هم جزء جماعت بودم ،ناگاه مردی دهاتی وارد شد و از صفوف جماعت عبور کرد تا صف اول پشت سر پدرم قرار گرفت.مؤمنین از این که یک نفر دهاتی در محلی که باید جای اهل فضل باشد قرار گرفته سخت ناراحت شدند، او اعتنایی نکرد ، نماز جماعت تشکیل شد ، مرد دهاتی در رکعت دوم در حالت قنوت قصد فرادی کرد و نمازش را تمام کرد،همانجا نشست و سفره ای که به همراه داشت باز نمود و شروع به خوردن نان کرد ،
چون نماز تمام شد مردم از هر طرف به او انتقاد کردند و اعتراض نمودند و او هیچ نمی گفت،پدرم متوجه مردم شد گفت چه خبر است؟
گفتند: امروز این مرد دهاتی جاهل به مسأله آمده صف اول پشت سر شما اقتداء کرده آنگاه وسط نماز قصد فرادی کرده و بعد نان هم می خورد.
پدرم به آن شخص گفت چرا چنین کردی؟ در جواب گفت: سبب آن را آهسته به خودت بگویم یا در جمع بگویم پدرم گفت در جمع بگو!
گفت:من وارد مسجد شدم به امید این که از فیض نماز جماعت بهره ببرم،چون اقتداء کردم اواسط حمد دیدم شما از نماز بیرون رفتید و در این خیال واقع شدید، که من پیر شده ام و از آمدن به مسجد عاجزم الاغی لازم دارم به میدان الاغ فروش ها رفتید و خری را انتخاب کردید،در رکعت دوم در خیال تدارک خوراک الاغ و تعیین جای او بودید، که دیدم بیش از این سزاوار نیست و نمی توانم با شما باشم و نماز خود را تمام کردم ،این را گفت و سفره اش را پیچید و رفت.
پدرم بر سر خود زد و ناله نمود و گفت این مرد بزرگی است او را بیابید که مرا به او حاجتی است مردم رفتند ولی هرچه گشتند،دیگر مرد را نیافتند.
(داستان های شگفت/ص 116و117/آیت الله دستغیب-با تصرف و تلخیص)