پیری آمد سویِ یثرب زرد روی
هر طرف آسیمه سر در جستجوی
سائلی گفتش که پیرا کار چیست
گفت: هیچم با لئیمان کار نیست
کیست آن کاندر کرم سرکرده است
گویِ سبقت از کریمان برده است
متّفق گفتند از صد تا دویست
کانکه می گوئی حسین بن علیّ است
خانه جُست و کرد قصدِ آن حریم
بانگ برزد کای کریم بن الکریم
ای زجودت کوه ومعدن اندکی
چرخ پیشت معترف بر بنده گی
چون کلوخی پیش جودت صُرّه ای
همّتت نادیده سنگ از ذرّه ای
ازتوگر جان باز جوید سائلی
جان فدایت که نگوئی جز بلی¹
ای زتیغِ بابِ پاکت بوتُراب
مُلک و دین را هر دمی صد فتح باب
لشکرِ کفّارِ کذّابِ اشِر
زاو پریشان کالجراد المُنتَشر
گر نبودی جدّ پاکت رهنَمای
جمله مردم را به دوزخ بود جای
ای بزرگِ کشور و سالارِ حیّ²
مستمند و خسته ام أحسِنْ إلیّ
از وی آن شه چون که بشنید این کلام
خواند خازن را وگفتش کای غلام
زر چه داری؟ گفت: کای صدرِ کبار
چار بدره دارم و هریک هزار
بدره ها بگرفت و برد اندر نهُفت
داد سایل را وبنگر تا چه گفت
کای غریبِ خسته جانِ مستمند
کز ستیزِ آسمان گشتی نژند
طبعِ پاکم از کرم پابست تُست
نیست ممکن آنچه آن بایستِ تُست
هرکجا بینم فقیری مفلسی
رحم و شفقت در دلم جوشد بسی
لیک نیرنگ سپهرِ لاجَورد
دستِ عالی همّتان کوتاه کرد
دانی ار آگه شوی از سرِّ من
که کم آید زرِّ من از بِرِّ من
پیر گریان گشت چون بگرفت مال
شاه گفتش هی چرائی در ملال
گر زبِرِّ ما دلت مسرور نیست
این زمان مان بیش از این مقدور نیست
گفت کی درغم ازاین زرِّ توام
تا ابد شرمندهٔ برِّ توام
زان همی نالم که این اجسام پاک
حیف باشد که شود در زیرِ خاک
آنکه دریا باشدش در آستین
جای او حیف است در زیرِ زمین
آنکه بی برگان ازاو یابند برگ
حیف باشد که شود پامالِ مرگ
دیده ای کاین شرم دارد وقتِ برّ
چون به زیرِ خاک گردد مستتر
حیف باشد کانکه شد فریادرس
برکشد درمرگِ او فریاد کس
آنکه طبعش بر یتیمان شد رحیم
کی سزد فرزند او گردد یتیم
آنکه بخشد مستمندان را مدد
حیف باشد کو بخسبد درلحد
آنکه مهرش یار رنجوران بود
کی سزد کو طعمهٔ موران بود
این بگفت و غافل آن شوریده حال
کانچه اندیشد خیال است وخیال
او نمی دانست کان میر اجل
جان نخواهد دادن از مرگ و اجل
بلکه از شمشیر اصحابِ ستیز
پیکر او گشت خواهد ریز ریز
او نمی دانست کان دست کریم
در لحد با تن نخواهد شد مقیم
بلکه از تیغ دنی طبعی دغا
از بدن گردد پس از کشتن جدا
او نمی دانست کان چشمِ بصیر
گشت خواهد عاقبت آماجِ تیر
او نمی دانست کان سر را که گفت
با بدن چندان نخواهد ماند جفت
بلکه آویزد خسی شوریده بخت
بر سنانش گاه و گاهی بر درخت
از لحد بستر نسازد زابتلا
بلکه از خاکِ سیاهِ کربلا
پیکرش ناید به زیر گل دفین
بلکه بی سر ماند خواهد بر زمین
کی به دورش کس عزاداری کند
یا عیال او براو زاری کند
کس به پهلویش نیاید جز سنان
بر سرش ناید به جز گرزِ گران
کس نبندد چشمهای پر نمش
کس فغان ننماید اندر ماتمش
بندد آن چشمش ولی خون روان
ناله سازد بهرِ او امّا کمان
گر بگویم تا قیامت زین کلام
شمّه ای زین غم نخواهد شد تمام ³