جریان مار و بچه اش!

«بچه‌ماری را از محلّی که بوده، جای دیگر برده بودند. مادر آن بچه‌مار آمد؛ وقتی بچه‌اش را ندید، مدّتی بود و رفت. رفتیم بچه‌اش را آوردیم در محلّی که بود گذاشتیم. مادرش آمد؛ وقتی بچه‌اش را دید، آمد دور ظرف‌های غذای ما پیچید و همهٔ آن‌ها را روی زمین ریخت.

🔸 وقتی نگاه کردیم، رنگ آن‌ها تغییر یافته بود. فهمیدیم وقتی بچه‌اش را ندیده، زهر میان غذاهای ما ریخته، و وقتی دیده بچه‌اش را آوردیم، برای این‌که ما مسموم نشویم با سعی و کوشش آن‌ها را خالی نموده».

📚 (ما سمعتُ ممّن رأیتُ، ج۲، ص۱۴۹)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا