🔰 خاطرات حاج شیخ اسدالله جوادی از حوزهٔ باشکوه اصفهان
🔹 «استاد اخلاق ما مرحوم حاج میرزا علی شیرازی – مدفون در قبرستان شیخان قم- بود. تقریباً دو سه سال در خلال درسهایی که میخواندیم، ایشان نهج البلاغة و درس طب (قانون بوعلی) میگفتند. و من هم به طبّ قدیم علاقه داشتم و با پشتکار در این درس شرکت میکردم و همهٔ سؤالات مرا، با تسلّط پاسخ میدادند.
🔸 روزی پرسیدم: داروها را که میشناسم و منابع متعدّدی را هم دیدهام، مثل طبّ الرّضا، طبّ الصّادق، قانون بوعلی و…؛ آیا میتوانم طبابت کنم؟ گفتند: نه؛ نمیخواهد طبابت کنی، طبابت کار سادهای نیست، من خودم طبابت را ترک کردم، امّا غذاها را میگویم چه چیزی برای چه کسی خوب است.
🔹 میگفتند: اطبّای قدیم اینقدر مؤمن و با خدا بودند که با بیمار مثل فرزند خود رفتار میکردند و مواظب بودند، و معنای الطّبیب ضامن و لو کان حاذقاً را میدانستند.
🔸 … ایشان از اساتیدی بودند که نظیرشان را من ندیدم. از قید و بند آزاد بودند؛ مثلاً اگر ده نفر پشت سرشان نماز میخواندند، دیگر فردا نمیآمدند و تعیّن و تشخّص را ابداً قبول نمیکردند. گاهی عبایشان را کنار باغچه پهن میکردند و طلبهها هم دورشان مینشستند یا در ایوان مینشستند. عارف واقعی که میگویند، ایشان بود.
🔹 پول هم قبول نمیکرد. ارادت زیادی هم به سادات داشت. وصیّت کرده بود که چهل سیّد بیایند بر سرِ جنازهٔ ایشان شهادت بدهند که ایشان ولایت داشت. ما هم به ایشان ارادات داشتیم. آقای شیرازی، مجسّمهٔ نهج البلاغة بود.
🔸 باز یادم هست که تابستانی در مدرسهٔ چهارباغ بودیم. شهید مطهّری – رحمه الله – با عدّهای از طلّابِ قم آمده بودند اصفهان. آقای جنّتی هم که پدرش مدرسهٔ چهارباغ بود، اینها را آورد به مدرسهٔ چهارباغ. آقای مطهّری – رحمه الله – بود، آقای ابراهیم امینی، شهید سعیدی، آقای منتظری، خود آقای جنّتی و آقای خزعلی، آمدند چهارباغ. یکی از این آقایان گفته بود: برویم درس آقای شیرازی. آقای مطهّری پرسیده بودند: چه درسی میدهد؟ گفته بودند: نهج البلاغة. میگویند: نهج البلاغة که درس خواندنی نیست، خوب مطالعه کنند و شرح نهج البلاغة ببینند! به ایشان گفته بودند: شما بیایید، اگر خواندنی است گوش بدهید، اگر نه همین یکبار است.
🔹 خوب یادم هست که پای درس بودیم که این آقایان وارد شدند. استاد احترامشان کرد و نشستند. وقتی آقا شروع به گفتن درس کرد، اینها مخصوصاً آقای مطهّری مجذوب آقا شدند و همه [به] گریه افتادند. بعد از درس، آقای مطهّری آمد که دست آقا را ببوسد، امّا [آقا] نگذاشت. به آقا گفت: من امروز نهج البلاغة را فهمیدم. ایشان نهج البلاغهٔ مجسّم است. گفت: اگر میتوانستم، اصفهان میماندم، ولی نمیتوانم، شما هروقت به قم آمدید بیایید حجرهٔ ما. آقا هم هروقت میرفت قم، میرفت به حجرهٔ ایشان در فیضیّه.
🔸 … اوّل ماه مبارک بود. برخی طلّابی که میماندند – از جمله ما – از ایشان تقاضا کردند که نمازی که میخواهید بخوانید، بیایید اینجا (در مدرسهٔ صدر بازار) بخوانید، ماه رمضان است و درس نداریم. ایشان گفتند: برای اینکه خواهش شما را روا کنم، چشم. آمدند و روز اوّل، سجّاده را انداختند در مَدْرس. ما طلبهها بودیم و چندتایی بازاری. کمکم شلوغ شد و همه به هم خبر دادند. آقا سجّاده را تا حوض جلو برد. حتّی خانمها آمدند. گفتند: بین خانمها و آقایان چادر بکشید. امّا روز پنجم دیگر آقا نیامدند. پرسوجو کردیم که چرا نیامدند؟ گفتند: بروید دنبال کس دیگر، من دقّت کردم، دیدم مساجد اطراف دارد خلوت میشود و آسیب میبیند، نماز باید در مساجد باشد و در این صورت من به مساجد آسیب میزنم. و دیگر نیامدند».
🔹 «یک روز هم از مشهد آمده بودند و ما رفتیم دیدنشان. خانه شیشه نداشت و به جای آن، روزنامه چسبانده بودند. منزلشان نو بود، ولی هیچ تشریفاتی نداشت. برق نداشت و درهایش هم کامل نبود.
🔸 آقای دکتر کتابی که مرید حاج میرزا علیآقا و آقای ارباب بود، میگفت: من از حاج میرزا علیآقا پرسیدم: آیا شما استفاده از برق را جایز نمیدانید؟ فرمود: نعمت خوبی است و به اجتماع کمک کرد. گفتم: پس چرا برق نمیکشید؟ فرمود: چون تیر برقی که سر کوچه نصب کردهاند، دیوار همسایه را خراب کرده، از آن دیوار به این طرف را من غصب میدانم، من نمی توانم از این برق استفاده کنم، اینها بروند دیوار خانهٔ مردم را درست کنند (و رضایت همسایه را به دست آورند)، بعد من برق میکشم. اینقدر ملاحظه میکردند.
🔸 … ایشان نه مسجدی داشتند، و نه مدرّسِ رسمی و نه منبری بودند. عَبا را سرش میکشیدند و میآمدند مدرسه، یک گوشه مینشستند و طلبهها میآمدند دورشان. … ایشان پول و وجوهات قبول نمیکرد. به دیگران حواله میداد، مثل آقای خراسانی و… .
🔹 … . آشیخ اسماعیل کلباسی، پسر مرحوم حاج آقا رضا، میفرمود: حاجی تفسیر میگفت و ما هم گاهی به درس تفسیرشان میرفتیم. میفرمود: وقتی حاج میرزا علیآقا از دنیا رفت، دلم میخواست خواب ایشان را ببینم که در آن عالم در چه حالی است. شبی در رؤیا دیدم که عبا را روی سرش کشیده است. رفتم جلو و سلام و احوالپرسی کردم و گفتم: دلم میخواست شما را ببینم. گفت: آشیخ اسماعیل! یک چیزی برایت بگویم، این آب و هوا دیگر طلبهای مثل من پرورش نمیدهد.
🔸 … شبها را مدرسه میماندیم. یک ساعت به اذان، طلّاب برای تهجّد بیدار بودند. مدرسهٔ صدر هم که بودیم، همینطور بود. صبح هم همه بهاتّفاق اذان میگفتند. این حالت در همهٔ مدرسهها بود. حتّی در بعضی وقفنامهها نوشتهاند که طلبهای را در مدرسه بپذیرید که حتماً نمازشبخوان باشد. بعد از نماز هم خیلیها بلند قرآن میخواندند. حتّی مرحوم سیّد علی نجفآبادی که مجتهد جامع الشّرایط بود، در تعقیب نمازش بلند قرآن میخواند. دیگران هم همینطور بودند».
📚 (منبع: مصاحبهٔ آیةالله حاج شیخ اسدالله جوادی اصفهانی؛ در: مجلّهٔ خُلُق، شمارهٔ ۲۹،و 30 )