از اشراف قریش و یکی از مشرکان معروف مکه بود. از همان کسانی که بیشترین آزار و اذیت را برای تازه مسلمانان ایجاد میکردند.
تاجر و ثروتمند بود و از اعضای دارالندوه، به همین سبب همیشه تعدادی از افراد چاپلوس و کاسهلیس قبیلهاش، در اطراف وجود پلید او حاضر بودند.
او از همسایگان پیامبر صلیالله علیه و آله بود و تا آنجا که توان داشت از آزار و اذیت حضرت، کوتاهی نمیکرد.
در یکی از را روزها که پیامبر صلیاللهعلیهوآله در نزدیکی کوه صفا نشسته بود، ابو جهل وارد شد و آن حضرت را به باد ناسزا گرفت.
حلم و صبر و سکوت و بزرگواری پیامبر صلیاللهعلیهوآله مانع ادامهٔ رفتار زشت او نشد. در این میان، زنی خدمتکار، این صحنه را مشاهده کرد.
حمزه، عموی دلیر و بزرگوار پیامبر که کمانی بر دوش داشت و تازه از شکار بازگشتهبود، به رسم معمول خود، برای طواف وارد مسجدالحرام شد.
زن خدمتکار، خود را به حمزه، قهرمان دلاور و توانای بنیهاشم رساند و ماجرای آن بیحرمتی و رفتار زشت را برایش باز گفت.
سردار رشید و شجاع رسولخدا صلیاللهعلیهوآله وقتی آن ماجرا را شنید، بدون اینکه با کسی سخن بگوید یا از کسی یاری بطلبد، بهسوی ابو جهلرفت و چنان با کنار نیزه بر سرش کوفت که از فرقش خون جاری شد. سپس به او گفت:
«ای ابوجهل! محمد را دشنام میدهی؟ مگر نمیدانی من به دین او درآمدهام؟ هر چه او بگوید من هم همان را میگویم».
مردانی از قبیلهٔ بنیمخزوم(قبیلهٔ ابو جهل) خواستند به یاریاش برخیزند، ولی ابوجهل گفت: حمزه را رها کنید، زیرا که من به برادرزادهٔ او دشنام دادهام(۱).
حقیقت آن بود که او میدانست مردان قبیلهاش که دور او را گرفتهاند، توان مقابله با حمزه را ندارند و با غلبه کردن آن سردار شجاع بر آنها جان خود را در خطر میدید، او توانست با این ترفند جان خود را نجات دهد!
پس از اعلام ایمان حضرت حمزه علیهالسلام سردار دلیر بنیهاشم، به طور قابل توجهی از آزار مشرکان قریش، کاسته شد(۲).
او پرچمداری سلحشور و قدرتمند بود که با دو شمشیر میجنگید(۳).
در سالهای بعد، با توجه به رشادتهای بسیار که در نبرد احد از خود نشان داد و ناجوانمردانه با مکر و حیله به شهادت رسید به ایشان لقب #سیدالشهداء دادند. او تا شهادت حضرت امام حسین علیهالسلام با این لقب خوانده میشد. با شهادت امام حسین علیهالسلام این لقب مختص آن حضرت گردید.
درود بیکران بر روح آسمانی و بلندش!
منابع:
۱- السیرة النبوية ابن هشام، ج۱، ۱۸۹
۲- همان مدرک
۳- سبل الهدی والرشاد، صالحیشامی، ج۱۱، ص۹۰