حکایتی عجیب در باب حسد!

در زمان خلافت موسی هادی برادی هارون الرشید خلیفه عباسی‌، مـرد‌ نـیکوکار‌ ثـروتمندی‌ در بغداد می زیست. در مسایگی او شخصی سکونت داشت که به ثروت و مال و مکنت‌ او حسد می ورزید. این مـرد حسود نمی توانست همسایه ثروتمند خود را ببیند که‌ در رفاه و آسایش‌ به سر‌ می برد‌، از این رو چـنانکه شیوه حسودان است از هـرگـونه بدگوئی و تهمت و سعایت درباره‌ همسایه ثروتمندش فروگذار نمی کرد و پیوسته در اندیشه این بود که لطمه‌ ای بر او وارد سازد و او را در‌ انظار مردم از اعتبار بیاندازد!

روز به روز کینه و حسد وی افزون می گشت و خود را در ناراحتی مخصوصی می دید. به طوری که قـادر نبود خشم و حسد خود را فرو کشد و از اندیشه بد نسبت‌ به همسایه‌ مالدارش‌ منصرف شود!

سرانجام فکری کرد و آن را عملی ساخت. آن فکر که جامه عمل پوشید این بود که‌ غلامی خرید و او را موافق مـیل و مـنظور خود تربیت نمود تا مدتی‌ بدین‌ منوال گذشت.
روزی غلام را به حضور خواند و گفت: من تو را برای کار مهمی خریده‌ام و اکنون می خواهم‌ آن را انجام دهی، نمی دانم اطاعت خواهی کرد یا نه؟
غلام گـفت: بـنده زر‌ خرید‌، مطیع آقای خود است هر فرمانی بدهد باید انجام دهد. به خدا قسم اگر من بدانم میل داری که من خود را در آتش افکنده و بسوزانم یا خود را به آب‌‌ انداخته‌ غرق‌ سـازم، خـودداری نمی کنم!
مرد حسود‌ از‌ شنیدن‌ سخنان غلام مسرور گشت و او را در آغوش کشیده صورتش را بوسید و آفرین گفت!
غلام پرسید:موضوع چیست و از من انتظار‌ چه‌ کاری‌ داری؟ ارباب حسود گفت: شتاب مکن هنوز موقع آن نـرسیده‌ اسـت‌.
یـک سال گذشت و غلام نمی دانست ارباب مـی خواهد چـه کـاری را به او محول کند که این‌ همه سعی در رعایت حال‌ او‌ دارد‌. تا اینکه یک روز او را طلبید و گفت: من کار مهمی‌ به تو دارم‌ و می خواهم در انـجام آن کـوتاهی نـکنی!
غلام گفت: هر چه بفرمائی اطاعت می کنم.
گـفت:مـن با‌ این‌ همسایه‌ ثروتمندم میانه خوبی ندارم و سخت او را دشمن می دارم تا جائی که‌ می خواهم‌ او را نابود کنم.
غلام گفت: بفرما تـا هـمین حـالا او را به قتل برسانم.
گفت:نه‌! اگر‌ تو‌ او را به قتل رسانی، مرا قـاتل او خواهند دانست و نتیجه مطلوب‌ گرفته‌ نمی شود‌. به جای‌ این کار خود من را گردن بزن و بدن مرا ببر پشت بـام خـانه او‌ بـیانداز‌ تا‌ وی متهم به قتل من شود و حکومت او را به این جرم به قتل رساند!
غـلام کـه‌ از‌ این پیشنهاد عجیب‌ متحیر مانده بود گفت: وقتی تو مردی، کشته شدن او‌ چه‌ تأثیری‌ در آرامش قـلب تـو خـواهد داشت؟ از این گذشته من چطور می توانم خود را حاضر کنم‌ شما‌ را که از پدر نسبت بـه من‌ مـهربان تر مـی باشی با دست خود به قتل رسانم؟!
گفت‌:دست‌ از‌ این حرف ها بردار، من نمی توانم همسایه خود را در نـاز و نـعمت و اوج قدرت و شهرت ببینم‌ و وضع‌ فلاکت‌ بار خویش را مشاهده کنم من تو را برای امروز و انجام‌ ایـن‌ کـار‌ خریده‌ و ذخیره کرده‌ام و اکنون از تو راضی نخواهم شد جز اینکه آنچه می گویم‌ اطـاعت کـنی!
هـر‌چه‌ غلام‌ التماس کرد که ارباب حسودش از این فکر عجیب صرفن ظر کند تأثیر‌ نـبخشید‌ و چـون مأیوس شد گفت: اکنون که اصرار به این کار داری به پاس آن همه حق که در گـردن‌ مـن‌ داری اطاعت می‌کنم! و ارباب هم او را مورد تفقد قرار داد!!
همین که‌ شب‌ به آخر رسید غلام او را از خواب‌ بیدار‌ نـمود‌ و کـاردی بدست او داد و به اتفاق‌ رفتند پشت‌ بام‌ همسایه و سپس رو به قبله خوابید و به غلام گفت زود بـاش مـرا راحـت کن!
غلام‌ بیچاره‌ که در جای خود میخکوب‌ شده‌ بود و نمی دانست‌ چه‌ باید‌ بکند با کـمال‌ نـادانی و بـه خیال اینکه‌ اگر‌ خواسته ارباب را انجام ندهد نمک به حرامی نموده،کارد تیز را روی گـلوی‌ ارباب نگون بخت خود نهاد و گلوی او‌ را برید.
اندکی بعد‌ تن‌ بیجان مرد حسود با سر‌ بریده‌ بـدون حـرکت در روی پشت بام همسایه ثروتمندش که از همه جا بی‌ خبر‌ و گناهی‌ جز شهرت و تـمول نـداشت، افتاد‌.

غلام‌ هم‌ از پشت بام‌ به زیر‌ آمـد و یـک راست بـه رختخواب خود‌ رفت‌ و خوابید.
فردا عصر جنازه در پشـت بـام همسایه کشف گردید، ازدحام عجیبی شد. مردم‌ دسته‌ دسته‌ می آمدند تا از نزدیک مـقتول‌ را‌ بـبینند.
مأمورین‌ نظمیه‌ موضوع‌ را به داروغه شـهر گـزارش‌ دادند؛ داروغـه هـم مـاجرا را به اطلاع‌ خلیفه موسی هادی رسانید.
خـلیفه دسـتور داد صاحب خانه‌ای‌ که‌ جنازه در پشت بام او کشف‌ شده‌ است‌ حاضر‌ شود‌ تـا پیـرامون قتل‌ مزبور‌ از او تحقیقاتی به عمل آورد، صاحب خـانه یعنی همسایه ثروتمند مـقتول نـیز خود را به خلیفه معرفی‌ کرد‌.
خـلیفه‌ او را شـناخت و دانست که وی مردی‌ نیکوکار‌ و خوش‌ نام‌ است‌ و اهل‌ این‌ کارها نیست، مع‌ الوصف چون قـتلی واقـع شده و جنازه در حریم او بدست آمـده بـود نـاچار از وی‌ بازپرسی نـمود ولی مـرد نیکوکار اظهار بی‌ اطلاعی کـرد و گـفت:اصلا‌ از آنچه رویداده بی‌ خبرم.
به دستور خلیفه غلام شخص مقتول را نیز احضار کردند و از وی تحقیقاتی بـه عمل آوردنـد غلام هم که آن مرد نیکوکار بـی‌گناه را در مـعرض اتهام دیـد، شـهامت‌ بـه خرج‌ داد و ماجرا را از اول تا آخر بـرای خلیفه نقل کرد و گفت: من چون از اصرار خود برای انصراف آقایم از این‌ کار زشت مـأیوس شـدم و او هم سخت‌ مرا‌ تحت فشار گـذاشته بـود کـه حـتما او را بـه قتل رساندم‌ و اینک بـرای رهـائی این مرد متدین بی‌ گناه به جرم خود اعتراف می کنم!
چون خلیفه‌ از‌ موضوع‌ آگاه شد سر به زیر‌ انـداخت‌ و در فـکر عـمیقی فرو رفت و از این واقعه شگفت‌ انگیز و تعیین تـکلیف‌ غـلام مـتحیر مـاند، آنـگاه سـر برداشت به غلام گفت:هر جند قتل نفس کرده‌ای‌ ولی‌ چون‌ جوانمردی نمودی و بی‌ گناهی‌ را‌ از اتهام و خطر مرگ نجات دادی تو را آزاد می کنم، سپس‌ او را آزاد نمود و قضیه نیز به همین جا ختم شـد.

(این داستان عجیب و آموزنده را محدث نوری در خاتمه‌ مستدرک‌ وسائل(جلد سوم) ذیل شرح حال ضیاء الدین سید فضل اللّه راوندی که از علمای بزرگ ششم هجری است؛ از کتاب «ضوء الشهاب» وی نقکرده اسـت. و نیز کتاب منتخب التواریخ – ص 816)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله  
پیمایش به بالا