صاحب منتخب التّواريخ، از مرحوم حاج ملاّ غلامحسين ازغدي، معروف به حاج آخوند نقل ميكند كه:
در فاميل ما، زني بود خيلي باايمان و متعهّد به وظايف ديني ولي فقير و تهيدست بود و در عين حال مناعت طبع هم داشت و به كسي اظهار حاجت نميكرد. او هر سال مقيّد بود كه پياده به زيارت امام رضا عليهالسلام برود و پياده برگردد! فاصلهي ازغد تا مشهد هم گفتهاند تقريباً 24 كيلومتر بوده است. وقتي هم برميگشت سوغاتي فراواني براي همهي بچّههاي فاميل ميآورد؛ از قبيل كفش و كلاه و جوراب و نظاير اينها!!
ما تعجّب ميكرديم كه اين زن فقير، پياده ميرود و پياده برميگردد. اين همه سوغاتي را از كجا ميآورد؟!
حاج آخوند ميگويد: وقتي از او پرسيدم مادر، ما كه ميدانيم تو پول نداري، از كجا اين سوغاتيها را ميخري؟! خيلي ساده گفت: آقا پول ميدهد. گفتم: كدام آقا؟! گفت: آقا امام رضا عليهالسلام .
ديدم خيلي بيتكلّف اين حرف را زد، من تعجّب كردم. گفتم: چطور آقا به تو پول ميدهد؟ گفت: من وقتي جلوي ضريح ميروم، آقا را ميبينم داخل ضريح نشسته، سلام ميكنم، آقا از من احوالپرسي ميكند، از تعداد بچّهها ميپرسد. من هم تعداد بچّهها را ميگويم. به من پول ميدهد كه با اين پول سوغاتي بخرم. بعد با تعجّب گفت: مگر شما حرم ميرويد آقا را نميبينيد؟! من در جواب او سكوت كردم كه چه بگويم! اگر بگويم ميبينم، دروغ گفتهام. اگر بگويم نميبينم مايهي رمندگي من نزد او ميشود كه او ميبيند و من نميبينم. من حرف او باورم نشد، با خود گفتم شايد ميرود و آنجا از زوّار گدايي ميكند. از طرفي هم ميدانستم كه زن راستگويي است، تصميم گرفتم امتحانش كنم.
سال بعد كه وقت زيارتش رسيد، عازم شدم بدون اينكه او باخبر شود، من هم دنبالش بروم. او به سمت مشهد حركت كرد من هم طوري كه او نفهمد دنبالش رفتم و وارد مشهد شديم؛ كاملاً مراقب بودم كه با چه كسي ملاقات ميكند. ديدم بدون اينكه با كسي ملاقات كند، وضو گرفت و بلافاصله رفت و داخل حرم شد، من هم رفتم و ديدم رفت جلوي ضريح ايستاد. ايستادنش طول كشيد. من هم كنار درِ حرم ايستادم ببينم با چه كسي ملاقات ميكند و چه ميكند؟
بعد از مدّتي طولاني كه جلوي ضريح بود برگشت و از حرم بيرون آمد، من هم دنبالش آمدم و در بيرون حرم رفتم جلو و سلام كردم. از ديدن من خيلي خوشحال شد. گفتم: مادر؛ كنار ضريح ايستادنت خيلي طول كشيد. گفت: بله، آقا از من احوالپرسي زياد كرد و حال بچّهها را يكي يكي پرسيد. من هم گفتم كه فلان بچّه مرده و فلان بچّه تازه بدنيا آمده.
گفتم: آقا، ديگر پول نداد؟ گفت: چرا، پول داد با آن سوغاتي بخرم. دستش را باز كرد، ديدم چند قران از پولهاي آن روز در دستش است. فهميدم كه راست ميگويد. گفتم: مادر؛ اين پول را به من بده چند برابرش را به تو ميدهم. گفت: نه؛ نميدهم! ميخواهم با اين پول سوغاتي بخرم. گفتم: به من بده برايت سوغاتي ميخرم .
هرچه اصرار کردم قبول نکرد و گفت خودم باید با همين پول بخرم!
منتخب التّواريخ، صفحهي 678 با مختصر تغییر