حاج باقرآقا:
یک شب خدمت آقاجان رفتم، حساب سالم بود، ده هزار تومان شده بود، این مبلغ آن زمان معتنا به بود. دستگردان کردیم. فرمود: این پول را داشته باش شاید لازمت بشود، به تدریج آن را بده!
گفتم: نه، آوردهام خدمت شما.
خوب که مطمئن شدند گرفتار نیستم، گفتند به شرطی قبول میکنم که فردا صبح وقتی حرم مشرف شدی، قبل از رفتن به مغازه، این پول را به اصغر آقای همتی بدهی.
اصغر آقای همتی پسر دائی والده و کاسب مستضعفی بود که کوی طلاب کاسبی ضعیفی داشت.
صبح که مشرف شدم از طرف بست طبرسی مشرف شدم که بعد از آن به مغازه او بروم.
از حرم که بیرون آمدم، دیدم این آقا چسبیده به پنجره فولادی، حالش دگرگون است و عجیب دارد گریه میکند.
جلو حوض اسماعیل طلا نشستم، تا درد دلش با امام رضا علیه السلام تمام شد.
وقتی میخواست از جلو من رد شود، دیدم چشمانش از شدت گریه باد کرده است، برای همین سرم را خیلی بالا نکردم و خیلی عادی سلام کردم، ایشان مقید هم بود روبوسی کند.
گفتم: میخواستم بیایم مغازه شما، الحمد لله راهم نزدیک شد، این امانت را آقاجان دادهاند برای شما.
حاج آقا خیلی جاها کتمان میکردند، ولی این جور جاها از این که اسم ایشان را بیاوریم منع نمیکردند.
بنده خدا به شدت حالش منقلب شد و پایش لرزید و همان جا نشست.
جا خوردم گفتم جسارتی شد؟ گفت نه و زد زیر گریه!
گذاشتم عقدهاش خالی بشود، من هم از حال او حالی پیدا کرده بودم.
گریههایش که تمام شد، گفت من از آقای هادیزاده خورده خورده قرض کردهام و حالا بدهی من شده ده هزار تومان (به ارزش آن زمان)
دیشب خودش (یا شاگردش تردید از من است) قبل از این که به خانه بروم، رفته منزلم به زنم گفته بود اگر تا فردا ظهر این پول را نیاورد، با پلیس میآیم فرشهای زیر پایت را میبرم.
و من هم هیچ راهی جز توسل به حضرت رضا نداشتم.
حاج آقا همیشه به من لطف دارند، اما قصه امروز این است. حالا راحت شدم، اول میروم قرض آن آقا را میدهم.
هنوز هم که اصغر آقا را میبینم گاهی این قصه را به یادش میآورم.
“روزنهای به عبودیت فقیهانه” خاطراتی از عالم ربانی، مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی