دل می‌بری از عالم با چهرهٔ نورانی!

عمرم شده جان‌کندن در اوج پریشانی

زین کوتَهیِ عمر و زین غیبتِ طولانی

عمری به تمنایت، با یاد قدم‌هایت

از پارهٔ دل کردم پیوسته گل‌افشانی

گردیده سیه روزم، می‌سازم و می‌سوزم

دارم به جگر پنهان، صد شعلهٔ پنهانی

با روی تو، در پاییز، گیتی‌ست چو فروردین

بی‌تو همه‌جا زندان، مردم همه زندانی

یا آن‌که نهان هستی، خورشیدِ جهان هستی

دل می‌بری از عالم با چهرهٔ نورانی

با چشم خیال خود، تا یاد رخت کردم

عالم همه‌جا شد روز، حتی شب ظلمانی

تنها نه همین بلبل در وصف تو می‌خواند

گل‌ها همه گردیدند مشغول غزل‌خوانی

ای جانِ جهان‌پرور، ای عبدِ خدا منظَر

بازآ و خدایی کن در کسوت انسانی

بازآ و مداوا کن پیشانیِ جدّت را

خون پاک کن ای مولا زان صورت و پیشانی

«میثم!» همه شب باید کوشی به دعا، شاید

گیرد به دعا پایان ایام پریشانی

حاج غلامرضا سازگار

دیدگاه‌ خود را بنویسید

Clicky آیا می خواهید از آخرین مطالب با خبر شوید؟ ... خیر بله
پیمایش به بالا